part .10.

451 47 25
                                    


وقتی قامت آلفا رو بین در دیدم دیگه هیچی نفهمیدم
تنها چیزی که حس میکردم رایحه تلخ شدش بود
و تنها چیزی که چهره ایی رنگ باخته و سیاهی که تا نزدیک گونه های سفیدش کشیده شده بود...انگار که سال هاست خواب به چشمانش نرسیده بود !
ساعدش رو تکیه گاه در کرد و سرش و پایین انداخت ؛
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت :

_«سلام امگا»

صداشو انگار از ته چاه می‌شنیدم
یا اون خیلی با تن پایین حرف زد یا من تو یه حال و هوای دیگه ایی بودم .

ذهنم یاری نمی‌کرد ...باید چی میگفتم ؟!
شاید ازش می‌پرسیدم واسه چی این وقت شب اومده اینجا ،
اونم وقتی که تا چند ساعت پیش روی تخت بیمارستان بود !
همینجوری که با خودم کلنجار میرفتم که دیدم کمرش رو صاف کرد و با انگشت شصت و اشاره اش بین ابروشو کمی فشار داد .
از رایحه خیلی ضعیفش کاملا حس میکردم که ناخوشه ..
خواستم چیزی بگم که پیش دستی کردو اجازه این کار بهم نداد

_ «اسمم از کجا یاد گرفتی ؟»

با تعجب بهش نگاه کردم...
منظورش چی بود ؟!؟
انگار متوجه شد که حرفشو نفهمیدم چون ادامه داد :

_«امروز شنیدم که کنار تخت اسممو صدا زدی و قبل از اینکه چشم باز کنم غیب شدی ....ههه ولی فک کنم نمیدنستی که رایحت کل اتاقو پرکرده بود»

با یاد آوری حماقت چند ساعت قبلم ناخودآگاه سرمو پایین انداختم و نفس سنگینی کشیدم :

+«از .... آممم از برادرت شنیدم .. بعد از اتفاقی که تو گالری افتاد »

سرش و چند بار تکون داد و کمی انتها و ابتدا کوچه رو نگاه کرد
کاملا مشخص بود که حرفی واسه گفتن داره اما الکی داشت لفتش میداد
با تخس ترین روی ممکنم چشممو تو کاسه چرخوندم بدهکار بهش خیره شدم

+«نگو‌ این وقت شب اومدی اینجا که اینو بپرسی ؟»

با شنیدن سوالم کاملا به سمتم برگشت و بهم خیره شد ،
انگاری دیدن نگاه طلبکارانم براش خوشایند نبود !
زبونش و از داخل به لپ سمت راستش فشار داد نفس عصبی کشید :

_«نه ... واسه پرسیدن این سوال تا اینجا نیومدم »
مشخص بود که برای گفتن ادامه حرفش تردید داره اما ادامه داد :

«فقط اینجام تا بیست و چهار ساعت آینده دهن گرگ لعنت شدم ببندم »

داشت رمزی حرف میزد یا من متوجه منظورش نمیشدم ... خواستم چیزی بگم که یه دفعه به سمتم اومد
از روی ترس و ناخودآگاه چند قدم به عقب رفتم که کاملا وسط حیاط متوقف شدم ..

«داره چه غلطی می‌کنه ؟!»

این در حالی تو دلم گفتم که بین بازو های آلفا قفل شده بودم
اون... الان... من و بغل کرده بود ؟!؟!؟
سعی کردم به شوکی که یه دفعه بهم وارد شده بود خاتمه بدم
پس شروع کردم به دست و پا زدن

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now