part .8.

439 49 21
                                    

با سختی پلکای رو هم رفتم و باز کردن اما با خودت پرتو نور دوباره به سرعت بستمش و کمی روی هم فشارش دادم

این نور از کجا بود

با چرخیدن به سمت کتف راستم سعی کردم از نوری که به صورتم می‌تابید فرار کنم
اما با درد وحشتناکی که داخل بدنم پیچید سر جام متوقف شدم

دوباره چشمام باز کردم و با سختی دست چپم بالا آوردم به حالت سایه بون جلو چشمام گرفتم

همین که پلکم باز شد چشمم به ویو جلوم افتاد اتفاقات دیشب مثل برق از ذهنم گذشت

من جلو در ورودی خوابیده بودم

پس نوری که تو صورتم بود مال پنجره کوچیک در ورودی بود

انقد بدن درد داشتم که اصلا حس و حال تکون خوردن تو خودم نمیدیدم
همچنان تو مغزم اتفاقات دیشب و مرور میکردم
بعد از گذشت پنج دقیقه

سعی میکردم بدن دردمند و تکون بدم اما هر جای بدنم که حرکت می‌کرد حس میکردم در حال شکستنه

با صاف شدن پاهام صدای شیشه خورده به گوشم می‌رسید

با صاف شدن کمرم ... شبیه یه درخت پیر که وقت دل کندنش از خاکه ... باید درد تبری که پشت سر هم به بدنش برخورد میکرد روبه رو بشه رو داشتم

بعد از هزاران زور و زحمت به حال نشسته پشت به دیوار نشستم
و دوباره مرور اتفاقات شب گذشته برای چندمین بار تو مغزم ...و هر بار چیز جدیدی بهش اضافه میشد

یاد تحدید دیشب هیونگ جانگ افتادم

چطوری تا آخر امروز اون پول جور میکردم

شاید باید با جیانگ حرف میزدم
ازش پول قرض می‌گرفتم اما اونم مثل من بود هنوز حقوق نگرفته بود و زندگی دانشجو سختی داشت
سرم بین دستام گرفتم با برخورد دستم به زخم سرم تازه فهمیدم تو چه وضعیتیم
هیسی از درد کشیدم و فوشی به کائنات بابت اقبال خوبم دادم

باید حموم میکردم آب گرم کمک می‌کرد بهتر شم
البته امیدوارم
اما حس ضعف و سستی تو زانوهام قرار نبود به من کمکی تا حموم رفتن کنه

پس کشون کشون خودم رو پارکت قدمی خونه کشیدم تو حموم انداختم

دونه دونه لباسایی که هر تیکش لکه کمی از خون بود از تنم در آوردم

با کمک دیوار به سختی روی پاهام وایسادم
به سمت دوش رفتم اما با دیدن بدنم که هیچ جای سالمی روش باقی نمونده بود بین راه متوقف شدم محو خودم تو آینه شدم.

با دیدن هر کبودی و شکاف روی بدنم یاد یه بدبختی از زندگیم میفتادم
با تنظیم آب زیر دوش رفتم
با برخوردم قطرات آب که از دوش روی سر و بدنم می‌ریخت و خون های خشک شده روی بدنم میشست... رنگ‌ آب از ابی به قرمزی میزد که کاشی های سفید حموم رو کاملا عوض میکرد

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now