part .17.

558 51 8
                                    

چند ساعتی می‌گذشت کنار بدن بی هوش تهیونگ دراز کشیده بودم شاهد نفس کشیدن ای نامرتبش بودم

هر چند دقیقه دستم روی پیشونی و لپ های کل انداخته امگا میزاشتم و دمای بدنش و چک میکردم

تبش تقریبا قطع شده بود اما هنوز پوست صورتش قرمز بود
سعی کرده بودم تو نزدیک ترین نقطه به امگا دراز بکشم اما با این حال اصلا قصد لمس کردنش و نداشتم
ملافه نازکی که روی بندش بود تا گردنش بالا کشیدم  چشمام و از صورت پسر گرفتم به سقف خیره شدم

چقد بهش اخطار دادم مراقب خودش باشه من اصلا حوصله پرستاری از کسی رو ندارم
اما انگاری قرار نیست این روزا به حالت عادی برگرده
همه چی به هم ریخت از وقتی که چشمم به پسر کناریم افتاد همه چی بهم ریخت
زندگی بی نقصی که داشتم فقط به خاطر  یه نگاه نابود شد

داشتم به اون موقعیت می‌رسیدم که کلی براش زحمت کشیده بودم اما الان کجام در روی تخت کنار یه امگا هیت شده ... اونم وقتی که گرگ لعنتیم برای یه لحظه آروم نمی‌گرفت
فریاد می‌زد که امگا کنارم تو بغلم غرق کنم
فریاد میزد امگا کنارم و مارک کنم و از دردش کم کنم
اره حق با اونه
اینجوری کاملا بندی هم که می‌تونه منم و از این شرایط نجات بده کاملا پاره میکنم
اه شیبالللل...

امروز به اندازه کافی رفتار های عجیب از خودم و دیدم و الان فکر بهشون داشت دیوونم میکرد
همینطور که در حال سرکوب کردن افکار مضخرفم بود گه گاهی هم نگاهی دوباره به صورت تهیونگ مینداختم
تو همین حین نمیدونم کی به چشمای خستم اجازه بسته شدن دادم

حس میکنم فرمون غلیظ شده امگا داشت روم تاثیر میزاشت
داشت آرومم میکرد
جوری تو خلسه رفته بودم که واقعا حس میکردم جایی بین خواب بیداریم
تو یه رویا سرم روی پاهای کسی بود که به خوبی عطر تنش و میشناختم
عطری که هر لحظه از زندگیم جای خالیش و حس کردم
و همون دستا که بین تار موهام می‌رقصید و بهم حس امید تازه میداد
خیلی وقت بود که منتظر دوباره تجربه کردن این لحظه بودم
سری که روی صورتم پایین اومد و پیشونیم و به یه بوسه عمیق مهمون کرد

......

بووووووممممممممممم

چشمام سریع باز شد و دوباره سفیدی سقف نمایان شد

به سرعت از جام نیم خیز شدم به سمت امگا برگشتم اما تنها چیزی که دیدم یه جفت پای برهنه بود که از لبه تخت دیده میشد
از تخت پایین اومدم به سمت دیگه تخت رفتم

که با اندام نیمه برهنه پسر روبه رو شدم
تقریبا از تخت آویزون شده بود با دست راستش پشت سرش و ماساژ میداد
اون به هوش اومده بود اما ....
به سمت رفتم تا کمکش کنم روی تخت برگرده اما با قدم اولی که برداشتم صدای دمپایی روی پارکت کشیده شد و تازه پسر کوچیکتر از حضورم مطلع کرد

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now