part .5.

460 49 11
                                    

یه سه روزی از مرخص شدنم گذشته بود زندگیم دوباره کاملا طبق روال همیشگی داشت پیش می‌رفت .
روزا مثل روز های قبل در حال گذشتن بود
من سر کار میرفتم به خونه برمیگشتم و دوباره ...

همه چی خیلی آروم داشت پیش می‌رفت !
حتی خبری از ادما هیونگ جانگ نبود که قبل از ماجرا گالری یه شب خوش هم واسم نزاشته بودن .
اما این دیگه زیادی داشت آروم پیش می‌رفت (:

و دوباره صدای الارم برای بار دوم به صدا در اومد باعث شد از فکر بیرون بیام .
از بین رخت خواب به هم ریخته بیرون اومدم خودم داخل سرویس بهداشتی انداختم بعد از دوش پنج دقیقه ای که گرفتم وارد آشپزخونه شدم تا شکمم که از شدت ضعف شروع به شعار دادن و فوش دادن کرده ؛ بود رو ساکت کنم.
با باز کردن یخچال دیدن مارمالاد توت فرنگی که مامان درست کرده بود لبخندی روی صورتم نشست

تو دقایق آخری که داشتم برای اومدن به سئول چمدون می‌بستم مامان با زحمت دو تا شیشه مارمالاد و داخل چمدون جا کرده بود که البته یکیش تو اسباب کشی اخیری که داشتم از دست رفته بود داخل حیاط همین خونه از دستم افتاد نقش زمین شد و حسرتش به دلم موند ۰
بعد از خوردن تستی که با مارمالاد رنگ گرفته بود به سمت کمد کوچیکی که دیشب لباس هام و داخلش مرتب کرده بودم رفتم تا آماده بشم
بعد از تموم شدن کارم و نگاهی آخری به اینه نیمه شکسته روی دیوار انداختم و بعد مطمئن شدن از مرتب بودن همه چیز به سمت در خروجی رفتم با چنگ زدن به کلید و گوشی تلفنم پام از خونه بیرون گذاشتم
باید اعتراف کنم با نبودن اجوما این خونه حسابی سوت و کور بود
همینطور که از پله ها پایین می‌رفتم با لرزیدن تلفن داخل دستم توجهم جلب شد با دیدن مخاطب پشت خط ناخودآگاه بلند و با ذوق گفتم

_«مامان!!!»

با سرعت به تلفن جواب دادم

_«الو مامان »

و شنیدن دوباره صدای مامانم حس رسیدن به روشنایی بعد از ساعت ها موندن تو تاریکی داشت

+:ایگوووو... سلام قند عسلم »

که بعد از گفتن این جمله حتی لحظه ای به من مهلت صحبت کردن نداد .....مدام حالمو می‌پرسید .

+«.‌....خوب که غذا میخوری . ببین تهیونگ نبینم به خودت سخت بگیری؛ باید حسابی مراقب خودت باشی . خوب استراحت کن و غذای اشغال بیرونم زیاد استفاده نکن ؛سعی کن خودت غذا درست کنی ...»

بعد از چک کردن در بسته همینطور که تو کوچه قدم گذاشتم و به سفارشات مامانن که اصلا چیزی ازش متوجه نمیشدم گوش میدادم و ناخودآگاه بعد از تموم شدن هر جمله سر تکون میدادم فقط میگفتم چشم .
که تصمیم گرفت با شکستن حرف مامان بهش وقت برای نفس کشیدن بدم .

_« مامان خودت خوبی ؟ بابا خوبه ؟..‌... چه خبر از اوضاع بوسان .»

و اون ور خط مامان بالاخره رضایت به سکوت داد و با تأیید بهم فهموند که حال همه خوبه .
همینطور که با تلفن مشغول صحبت بودم و حسابی از قربون صدقه های مامانم قند تو دلم آب میشد بالاخره رضایت به قطع تماس و دادم تا به خودش اومدم فهمید تو ایستگاه اتوبوس وایسادم

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now