part .6.

433 49 14
                                    

همینطور که قهوه اسپرسو رو جلوش میزاشتم میز کارم رو دور زدم دقیقا رو به رو جانگ کوک قرار گرفتم

_«کاملا حس میکردم که امروز قراره بالاخره چشمم به جمالت روشن بشه »

با حرف من انگار که از افکارش بیرون اومده باشه سرش رو به طرفین تکون داد به من نگاه کرد
کاملا می‌تونستم کلافگی رو از روی صورتش بخونم
اون گرفته بود یا بهتره بگم خسته بود.
انگار که یه هفته تمام یه کوه رو دوشش سنگینی کرده باشه
چشماش روبه قرمزی میزد که نشون از بی خوابی میداد و بدتر از همه اینا لباس شلخته تنش که همیشه با کراوات رنگ گرفته بود الان با دو دکمه باز تقریبا چروک داشت حسابی گیجم میکرد
واقعا انتظار دیدنش تو همچین وضعیت شوکه کننده بود
و ...
سکوت مرگ بارش که از زمان ورودش حتی یه کلمه هم به زبون نیاورده بود.
همه اینا باعث حس ترسناکی از سمت برادر کوچیکترم بود!
نگاهم رو به سمت فنجون قهوه رو به روم انداختم و با نشنیدن جوابی از جانگکوک تصمیم به روزه سکوت گرفتم

نمیدونم دقیقا چقدر بود که هر دو تو سکوت مقابل هم نشسته بودیم ولی انقد طولانی بود که دست دور فنجون قهوه ام به خوبی سرد شدن قهوه رو تشخیص میداد
ولی بازم انگار قرار نبود جو بینمون تغییری کنه
البته من اینطور فکر میکردم ....
تا اینکه جانگکوک سکوت اتاق رو شکست

+«میدونم اون امگا رو به حال خودش ول نکردی پس بدون هیچ حرفی خارج از کادر آدرسش و بهم بده»

با تموم شدن جملش نگاهم از فنجون قهوه گرفتم به صورت آلفا مقابلم انداختم که هم زمان هم خشم و هم نگرانی رو توش می‌دیدم

_ «با اینکه انتظار نداشتم بعد از اتفاق تو گالری اینطوری ببینمت ولی نتیجه دقیقا داره طوری که حدس میزدم پیش می‌ره »

سرم دوباره پایین انداختم ادامه دادم

_«من آدرس و بهت میدم جانگکوک ولی قبل از اجرا کردن اون تصمیم فاکی که تو مغزت میگذره یه خورده به جایی که هستی نگاه کن
همین الانشم دارم میبینم که حسابی با یه برخورد کوچیک با تهیونگ حسابی به هم ریختی»

اینجا بود که زمزه جانگکوک به گوشم رسید

+«پس اسمش تهیونگه»

به حرفش توجهی نکردم صحبتم که برای ثانیه ای قطع شد و ادامه دادم

_«واقعا جای خالی چیزی رو تو زندگیت حس نمیکنی .....تو هر چقدرم که تو زمینه شغلی داری موفق باشی و همیشه در حال پیشرفت و ترقی کردن اما واقعا چیزی از زندگی کردن می دونی»

اما جانگکوک مثل دینامیت که تمام فیتلش سوخته بود منفجر شد با داد اجازه پیش روی رو ازم گرفت

+«هیونگ بهت گفتم بدون خارج شدن از کادر فقط چیزی که ازت خواستم بهم بگی »

اما من خلاف خواسته برادر کوچیکترم ادامه دادم

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now