با رسیدن به جایی آشنا نفس عمیقی کشیدو در ماشینو باز کرد تا پیاده بشه که صدای هان متوقفش کرد
-سهون خیلی وقته نیومدی اینجا مطمئنی میخوای بری؟
لبخندی ظاهری زد.. هان میدونست ، حتی اگه سهون هیچی رو براش تعریف نمیکرد ریز به ریز زندگیشو میدونست و سهون ناچار به تظاهر بود تا بتونه آدم پشت همه این ماجراها رو پیدا کنه..
+مشکلی نیست.. ممنون که تا اینجا اومدی بقیهاشو خودم میرم..
وقتی دیگه چیزی نشنید بالاخره پیاده و وارد کوچه قدیمیشون شد.. از دور ماشین جونگین رو دید و لبخند غمگینی از این دیدار تلخ زد.. چرا که خوب دلیلشو میدونست..
قدمهاش کمی آهسته شد تا دیر تر به جایی برسه که مدتها قبل توی آتیش دیده بود..
بین راه تلفنشو درآوردو توی صفحه چت جونمیون چیزی که یادش رفته بود بگه رو تایپ کرد"یادم رفت بهت بگم، میدونم یادداشتهای توی اتاقتو خوندی پس بهتره زودتر دست راست پدرتو پیدا کنی قبل از اینکه دست اون دختر بهش برسه"
سند کردو گوشی رو توی جیبش برگردوند..
و بالاخره اون کوچه نسبتا طولانی طی شدو سهون مقابل ماشین لوکس و مشکی جونگین توقف کرد..اون به پشتی صندلی تکیه زده و کاملا خنثی بهش خیره بود که سهون لبخندی زدو سری برای سلام تکون داد..
اما جونگین بدون جواب پاکتی رو از صندلی کمک راننده برداشت و با بیرون اومدن از ماشین اونو سمت سهون گرفت-امانتی..
سهون کنجکاو پاکتو ازش گرفت و نگاهی داخلش انداخت.. با دیدن قاب عکسی خانوادگی لبخند غمگینی روی لبش کشیدهتر شد و اونو آهسته جوری که انگار چیزی قیمتی توی دستشه از پاکت بیرون آوردو روشو لمس کرد
+پس بخاطر این گفتی بیام.. چرا رفتی دنبالش جونگین؟
آروم پرسیدو نگاهشو سمت خونهی سوختهای چرخوند که بعد از چندین سال جز تبدیل شدن به اموال بازی بچههای این کوچه تغییری نکرده بود..
-اون.. پسر توی عکس.. کیه؟ قبلا توی خونهات هم دیدمش..
جونگین با تردید پرسید.. اما نفهمید چقدر مرد کنارش رو شکسته..
یه چیزایی فهمیده بود اما نمیخواست حقیقتی غیر چیزی که باهاش زندگی کرده رو باور کنه و این چیزی نبود که بتونه از سهون مخفی کنه..
نفس عمیقی کشید و به ماشین تکیه داد تا از سستی بدنش بخاطر حرفای ناگفتهی ذهنش جلوگیری بشه..+اینجا خونمون بود.. یه شب چندتا دزد به خونمون حمله کردن و باعث آتیش سوزی شدن..
عکسو بالا آورد و خیره به مردی که لبخندی شیرین داشت با همون لحن پر بغضی که تا حالا جونگین ازش نشنیده بود ادامه داد
YOU ARE READING
《 612 》
Fanfictionصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...