پاهاشو مضطرب تکون میدادو به نقطهای نامعلوم خیره شده بود..
نمیدونست چقدر شده.. چند روزه؟.. ینی هیونگش یه بارم نگرانش نشده بود که حتی نیومده سراغش؟؟صدای باز شدن قفل در بالاخره رشته افکارشو پاره کردو نگاهشو بالا آورد..
دختری خوشقیافه پشت در ایستاده و نگاهشو به جونگین دوخته بود.. مثل بتی سرد دستاشو توی جیبش گذاشته و بی حرکت بود که اخمی روی چهره جونگین نقاشی کرد-چیه؟.. باباتو کشتم؟؟
دخترک نگاهشو ازش گرفت و کنار رفت تا راه برای جونگین باز بشه
+گفتن بهت بگم اوه سهون داره به برادرت خیانت میکنه
چشماش گردو ناگهانی از روی تک صندلی اتاق بلند شد..
+چیداری میگی؟
دخترک در مقابل لحن شکه جونگین شونهای بالا انداخت
-فقط میدونم باید اینو بهت بگم و اجازه بدم بری بیرون..
و رفت.. بدون اینکه به سوال دیگهای جواب بده از جلوی چشماش ناپدید شدو جونگین موند با چیزی که توی سرش اکو میشد
"اوه سهون داره به برادرت خیانت میکنه"
نفسش بند اومده و بی تعادل سمت در باز مونده حرکت کرد.. دستاش گاهی بین موهاش.. گاهی گردن.. گاهی هم روی صورتش کشیده میشد تا هضم چیزی که شنیده راحت بشه.. اما
غیر ممکن بود.. سهون همچین کاری نمیکرد.. سهون به هیونگش خیانت نمیکرد.. سهون.. نه سهون نه..
اون نمیتونه به عشق برادرش اینجوری جواب بده.. دروغ بود قطعا دروغ بود..
لبخندی به این شوخیه مسخره زدو راهشو ادامه داد.. نمیدونست کجا میره.. فقط راهروها و درای مقابلشو باز میکرد تا بلکه بتونه از جایی که بیشتر شبیه به آزمایشگاه بود فرار کنه اما..به خودش که اومد.. وسط جمعیتی از آدما با روپوش سفید که هر کسی کاری رو انجام میدادو راهی رو میرفت گم شده و با حالی آشفته اطرافشو از نظر میگذروند..
برای هیچکس مهم نبود جونگین گم شده و اصلا بهش اهمیت نمیدادن..
دور خودش میچرخیدو سعی میکرد نفسهای عمیقی بکشه تا بتونه لااقل چیزی بپرسه اما صدای آشنایی با اخم سمتش چرخید-کیم جونگین..
ییشینگ بود.. با همون فیس همیشگی و عینکی که چهره جذابی بهش میداد.. با این تفاوت که الان روپوش پوشیده و لکههای قرمز رنگی روی سفیدیش به چشم میخورد
-گم شدی؟..
لب خشکشو تر کردو با برداشتن قدمی سمتش حرف زد
+اون چی میگفت؟.. منظورش چی بود که سهون به برادرم خیانت میکنه؟؟..
انگشتش برای تنظیم عینکش بالا رفت و اینبار نوبت ییشینگ بود تا نفس عمیقی بکشه..
-تو فقط جونمیونو برادر خودت میدونی جونگین..
YOU ARE READING
《 612 》
Fanfictionصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...