هرچقدر باهاش تماس میگرفت بازم اون تلفن کوفتی خاموش بود..
هوف کلافهای کشیدو با کنار زدن ماشینو متوقف کرد.. گوشی رو جلوی روش آوردو صفحه چت سهونو باز کرد..
آخرین پیامش رو بازم مرور کرد"حالم خوبه، میخوام تنها باشم"
سهون اونو لایق تنهاییاش نمیدونست.. و خب جونمیون بهش حق میداد.. هر بلایی سر سهون اومده تقصیر جونمیون بود..
گوشه لبشو گاز گرفتو شروع کرد تایپ کردن+لطفا سهون گوشیتو روشن....
اما به نصفه که رسید یادش اومد اون نمیتونه پیامی از گوشی خاموش بخونه پس بیخیال شدو همهاشو پاک کرد..
خواست دوباره شمارشو بگیره ولی بازم یاد صدایی زننده که قرار بود بشنوه افتادو عصبی سرشو به پشتی صندلی کوبید.. دقیقا باید چیکار میکرد؟؟ساعدشو روی چشمش گذاشت و تلاش کرد به جاهایی که ممکنه باشه فکر کنه..
خونه نبود.. حتی خودش کشیک داد اما اون نرفت خونهاش.. سرکار نرفته بود..
هیچکدوم از همکاراش ازش خبر نداشتن.. و هیچکس دیگهای نبود که جونمیون بتونه اونو دوست سهون خطاب کنه و ازش بپرسه وجود نداشت..بغض داشت و از این سردرگمی دلش میخواست تا میتونه زار بزنه
اما یک لحظه با یادآوری شخصی دستشو پایین آوردو شمارهای رو سریع گرفت..
با استرس روی گوشش گذاشت و منتظر بود تا بلکه در انتهای این بوقهای ممتد صدایی بشنوه..-الو؟؟
و بالاخره با شنیدن سوال خوابآلود دختری لبخند محوی روی لبش نشست..
+سانا؟.. میدونی سهون کجاست؟
تنها کسی که برای این پرسش سراغش نرفته بود همین دختر سر به هوا بود.. همکار سهون توی کوکچو
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
خب.. البته که کمی انتظار پرخاش داشت.. در تلاش برای آروم بودن جوابشو داد
+جونمیونم.. کیم جونمیون.. حالا بگو میدونی سهون کجاست یا نه؟
-بگم که بری دوباره دیوارای تازهاشو رو سرش آوار کنی؟
و همین جمله ناخواسته لبای جونمیونو کش آوردو چشماش از خوشحالی برقی زد.. پس اونجا بود.. کوکچو
+ازت ممنونم سانا سلامتو بهش میرسونم..
-چی نه صب کن من...
اما قبل از اینکه حرف دخترک تموم بشه تلفن قطع شدو ماشین روشن.. و جونمیون جوری گاز میداد انگار پلیس در تعقیبش و اون درحال فراره..
پیداش کرد.. سهونشو پیدا کردو برای رسیدن بهش دل تو دلش نبود..
میدونست تا رسیدن به کوکچو راه درازی داره.. شب بود.. تاریکی و سرعت کارشو خطرناک میکرد اما ذرهای براش مهم نبود..
زیاده زیادش میشد تصادف که حتما سهون میومد پیشش و میدیدش نه؟.. البته اگر زنده میموند..
.
.
.
ESTÁS LEYENDO
《 612 》
Fanficصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...