پاهاشو روی میز دراز کرده و با تکیه به پشتی صندلی دو دستشو پشت سرش گذاشته بود..
آهنگی آهسته زیر لبش زمزمه و چشماش برای استراحتی کوتاه بسته شده بود..
صدای بازو بسته شدن درو قدمهایی که پشت میز کشیده میشد رو شنید اما هیچ تغییری توی حالتش نداد+یک ساعته اینجا منتظرتم جناب.. سرکار گذاشتی منو؟؟
بعد از کوبیده شدن چیزی مثل پرونده روی میز بالاخره صداشو شنید
_بیخیال این قضیه شو سهون.. هر روز خطرناکتر از دیروز میشه..
بالاخره یکی از چشماشو بیخیال باز کردو بین یوهان و پروندهی روی میز گردوند.. اما دوباره بستشو بیشتر خودشو توی صندلی فرو برد
+حوصله خوندنشو ندارم.. اون چیه؟
هوف کلافهاشو شنیدو فهمید که روی صندلی خودش پشت میز نشسته..
_دیروز توی مرزای ساحلی یه حمله اتفاق افتادو بیشتر نفت وارداتی دزدیده شد.. توی اون حمله دو شهروند و چهار نگهبان کشته شدن.. و بقیه آدمای توی کشتی که شامل ۱۲۰ پلیسو نگهبان و حداقل ۱۳ شهروند میشدن ناپدید شدن..
مدتی مکث یوهان باعث شد چشماشو باز کنه و خیره به چهره نگرانش زمزمه کنه
+خب؟
یوهان دستاشو گره زده زیر چونهاش گذاشتو ادامه داد
_بعد از گذشت یه روز امروز متوجه کشتی ساکن توی دریا شدن.. هیچی جز جنازه توی کشتی نبود که مدرکی از مهاجم رو نشون بده.. جز یک چیز.. و فکر میکنی اون چیه؟؟
سهون که الان توجهش جلب شده بود پاهاشو پایین انداخت و خیره به دستای یوهان که کارتی پوشیده شده با پلاستیک مخصوص رو روی میز میذاشت بهش نزدیک شد
با اخم به عدد روی کارت خیره شد.. همون عدد نحسی که سهون منتظرش بود.. ۶۱۲..
.
.
.
با اخم به پسری که چمدونشو دنبال خودش میکشیدو چشماش توی گوشیش میچرخید خیره موند..
دستای توی جیبش بیشتر از قبل فشرده شدو فکش از فشاری که بهش وارد میشد به درد افتاده بود..
اون پسر بیخبر از همهجا عینک آفتابیشو زده و هدزفریش توی گوشش بود سمتش قدم برمیداشت و باعث میشد هر لحظه عصبیتر از قبل بشه..
چند سال از آخرین باری که دیده بودش گذشته؟.. سه سال؟؟
با وجود خشم درونش بازم اعتراف میکرد برادر گم شدهاش خیلی جذاب تر از سه سال پیش شده..
پسرک مسافر با رسیدن بهش فهمید مرد مقابلش با اون چشمای سرخ شده قرار نیست تکون بخوره پس لحظهای متوقف شده به تنها بخش مشخص از چهرهاش خیره شد.. چشماش.. کمی ابروهاش به هم نزدیک و سعی کرد بفهمه چرا مردی که مانع حرکتش شده کیه.. اما فهمیدنش اصلا راحت نبودبا کلاه ژاکتش و ماسک روی صورتش مطمئن بود پسرکی که تقریبا هم سن خودش بود نمیتونه چهرهاشو شناسایی کنه پس فقط مقابل چشمای منتظر و گنگش کنار کشید تا حداقل اون خودشو به منطقهای که امنترین جا براش بود برسونه..
پسرک چشمشو توی حدقه چرخوندو با دوختن دوباره چشماش به تلفن همراهش سمت خروجی راهی شد..
اونقدر سرگرم چک کردن اون تلفن بود که نگاه مرد ایدول مانند رو پشتسرش ندید.. اون نگاه عصبی تا وقتی از خروجی فرودگاه خارج نشدو به سمت چند بادیگارد خودش نرفت دنبالش کرد.. و با مطمئن شدن از امنیتش ناخواسته فکرشو زیر لب زمزمه کرد
VOCÊ ESTÁ LENDO
《 612 》
Fanficصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...