part•16•

116 44 47
                                    

مثل همیشه ربدوشامبر سرخشو پوشیده و برای کارای آخر شبش به پذیرایی برمیگشت..
معمولا قبل از خواب یه تیکه کیک و لیوانی شیر میخورد.. این تنها عادتی بود که از مادرش براش مونده بود..

وقتی از پله‌های طبقه بالا پایین اومدو به پذیرایی رسید تازه تونست سهونو ببینه..
یه تای ابروشو بالا انداختو به پسری که روی مبل لش کرده و با جلو دادن لب پایینش درحال خوندن یه سری برگه بود خیره شد..

+هنوز نرفتی؟

زمزمه کرد تا توجهشو بخره و همینم شد.. سهون با لبخند برگه‌ها رو بالا گرفت و درجوابش گفت

-گفته بودم اومدم یه چیزی بهت بگم.. باید اینارو امضا کنی برای تکمیل کارای جونگین..

جونمیون تفهیمی سر تکون داد و با قدم‌های بلندتری خودشو به مبل کناری رسوند..
و همونطور که مینشست برگه‌ها رو از دستش گرفت

+خودکار داری؟حوصله ندارم برگردم بالا..

سهون با تکون دادن سر تایید کردو خودنویسی رو از جیب کتش بیرون آورد.. و همونطور که به جونمیون خیره بود خودنویسو کنار برگه‌های روی میز قرار داد..

اما چشماش.. لحظه‌ای توانایی تغییر هدف نداشت.. و فقط اون پسرو تماشا میکرد
جونمیون روی میز خم شده و با خوندن تک تک جملات برگه‌ها روی یکی یکیش امضا میزد..

دوتا رگه از موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته و پوست شیری رنگش به شدت توی چشم بود.. علاوه بر اینا بازم زیر ربدوشامبرش چیزی نپوشیده و این قلب بیچاره سهونو به مرض انفجار میرسوند..

بالاخره با اخرین امضا همونطور که هنوزم کلمات نوشته شده رو مرور میکرد خودنویس رو سمت سهون گرفتو راست نشست

+تموم شد.. کار دیگه‌ای هم باید بکنم؟

چند ثانیه صبر کرد.. اما انگار سهون قصد جواب دادن یا برداشتن خودنویسو نداشت..
کنجکاو سمتش چرخید.. و به محض نگاه کردن بهش بالاخره سهون به خودش اومدو خودنویسو از دستش چنگ زد

-چیزه.. نه دیگه کاری ندارم باهات..

شروع کرد به بررسی برگه‌ها و با جمع کردنشون ایستاد تا از خونه خارج بشه.. و بدون نگاه کردن دوباره بهش حرف زد تا مبادا دوباره حواسش پرت بشه

-من دیگه میرم..

خداحافظی نکرد و خداحافظی نشنید اما چند قدمی که ازش دور شد جونمیون با صدا کردنش متوقفش کرد

+سهونا..

سهون با چشمای سوالی سمتش چرخید تا دلیل این ممانعت رو ببینه.. جونمیون هم ایستاده و با نیم نگاهی به ساعت سلطنتی توی پذیرایی دوباره به سهون نگاه کرد

+هنوز تا نیمه شب وقت زیاده.. می‌تونی بمونی یه نگاهی به پرونده‌ها بندازیم؟..

سهون که اطلاعی از زمان نداشت نگاهی به ساعت مچیش انداختو با لبخندی دوباره سرشو بلند کرد

《 612 》Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora