مسئلهی کوچیکی نبود
جیچانگووک بازم داشت تلاش میکرد جونمیونو نابود کنه.. بازم مثل تمام این مدت..
از آخرین باری که کنارش بوده و قصد نابودیشو نداشته خیلی میگذره.. اصلا جونمیون دیگه یادش نبود کِی اون واقعا دوستش بوده..چشماشو باز کردو به کتابخونه روبروش خیره شد
توی اتاق کارش پشت میز نشسته و دستاشو قلاب کرده زیر چونهاش گذاشته بود..
درسته هنوز مدرک محکمی نداشت که ووک این کارو کرده باشه اما هیچکس به اندازه اون جرعت بازی با ۶۱۲ رو نداشت..
جونمیون به عنوان جانشین پدرش رئیس ۶۱۲ شد و الان داره به این فکر میکنه که چجوری بهترین دوست بچگیاشو سرکوب کنه..صدای دو تقهای که به در خورد بالاخره موفق شد اونو از افکارش بیرون بیاره و نگاهشو به در سیاه رنگ اتاقش بدوزه..
جونگین سرزنده درو باز کرد و همونطور که جه بوم رو دنبال خودش میکشید داخل شد_سلاااام بر برادر عزیزم..
اخمی بین ابروش نشست.. جونگین وقتی چیزی بخواد که مطمئنه برادرش قبول نمیکنه اینجوری سعی میکنه ناز بخره و خب جونمیون خوب میشناختش
جه بوم کمی عقبتر از جونگین تعظیمی کردو متوقف شد و برادر کوچیکتر دست به جیب مقابلش ایستاد..
جونمیون دستاشو از زیر چونهاش پایین آوردو به صندلی تکیه داد.. تای ابروشو بالا دادو با لحنی کنجکاو پرسید+چی تو سرته جونگ؟؟
جونگین لبخند عمیقتری زدو قدمی جلوتر اومد
_از وقتی اومدم حتی نگفتی ببریم بیرون.. بخاطر همین با جهبوم نقشه کشیدیم شمارو ببریم کوکچو فقط من و تو.. چطوره؟
گره ابروهاش بیشترو لحنش تندتر شد
+چرند نگو.. قرار نیست من جایی بیام.. قرارم نیست بزارم تو جایی بری..
جونگین بدون تغییر حالتش میزو دور زدو با چرخوندن صندلی تکیه به دستههاش سمت جونمیون خم شد.. از اول انتظار مخالفتشو داشت و این چیزی نبود که بخاطرش شکه بشه.. لبخندی زدو پر التماس رو به ابروهای همیشه گره کردهاش گفت
_لطفا هیونگ.. ببین مدتهاست باهم جایی نرفتیم.. جهبوم حواسش به اینجا هست تا وقتی هم که کنار هم باشیم کسی نمیتونه بهمون آسیب بزنه.. اصلا به هیچکس جز جهبوم نمیگیم کجا میریم.. هوم؟؟
جونمیون چشماشو بستو سرشو به پشتی صندلی تکیه داد..
+نه جونگین.. ریسکه و من نمیخوام بندازمت تو خطر..
_من تو خطر نمیوفتم.. مگر اینکه سلاحتو نیاری و چشماتو از روم برداری.. من میخوام یکمم که شده از این محیط کسل کننده دورت کنم یکم باهم وقت بگذرونیم دور از نقشههای کثیف یه مشت آدم حریص..
چشماشو باز کرد و مستقیم به دو تیلهی پر التماس دونسنگش خیره شد.. بدون حرف فقط نگاه میکرد.. میخواست یکم زندگی کنه اما نه به قیمت آسیب دیدن جونگین.. قبول کردن این ریسک و بدون بادیگارد بیرون رفتنشون اصلا براش آسون نبود
KAMU SEDANG MEMBACA
《 612 》
Fiksi Penggemarصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...