part•26•

179 37 181
                                    

کنار تخت ایستاده بودو به چهره‌ی داغون جونمیون نگاه میکرد
گوشه لبش پاره شده و چسبی نسبتا بزرگ روی شقیقه قرار داشت..
زخم روی شقیقه‌اش ناشی از ضربه شلاق بود و علاوه بر اون تمام بدنش پر شده بود از کبودی و زخمای ریزو درشت.. که ناچارا مجبور شدن بانداژش کنن..
بدتر از اون این بود که استخون ساعدش مو برداشته بود و بخاطر همین دست چپش گچ گرفته شده بود..

نفسشو سنگین از ریه بیرون داد.. فکر به اینکه جونمیون چه دردایی رو تحمل کرده باعث میشد بخواد بار دیگه ووسانگو زنده کنه و خودش دوباره بکشه
دستش از جیبش بیرون اومد و آروم نزدیک صورت جونمیون برد.. حتی می‌ترسید بهش دست بزنه و اون دردش بیاد.. بخاطر همین خیلی آروم پشت انگشتاش نوازش‌وار به فط فکش کشیده شد فقط برای اینکه گرمای وجودش بهس ثابت کنه اون هنوز اینجاست..

+متاسفم که دیر کردم عزیزم..

برای هزارمین بار تکرارش کرد و خیره چشمای بسته‌اش موند..
کلی مسکن زده بودن بهش تا کمتر درد بکشه و دلیل اینجوری مظلوم خوابیدنش همین بود.. ولی ساعت‌ها گذشته و مطمئنا کم کم جونمیون بیدار میشد

صدای تق تق در و بعد باز شدنش باعث شد نگاهشو از جونمیون بگیره و با گرفتن نفسی دستشو عقب بکشه..
ولی با دیدن خانم کیم با اخم قدمی از تخت وسط اتاق فاصله گرفت و نگاهشو به زمین دوخت..

خانم کیم آهسته درو بست و چند قدمی با تردید داخل اومد.. دستاشو محکم توی هم قفل کرده و نگاهش بین جونمیون و وسایل اتاق میچرخید تا فقط به سهون نگاه نکنه.. اما بالاخره باید حرف میزد

-چیز.. جونگین گفت بهت خبر بدم ووک و افرادش حواسشون به اینجا هست.. و خودشم به ادمای ووسانگ میرسه.. تو مراقب جونمیون باش..

نگاهش روی سهون ثابت موند تا واکنششو ببینه که اون تنها سرشو به معنی فهمیدن تکون دادو نگاهشو دوباره روی جونمیون متمرکز کرد..
اما اون با دیدن دوتا بخیه روی ابروش نگران قدمی جلو گذاشت و زمزمه کرد

-ابروت......

+خوبم...

با زمزمه سریعی بین حرفش پریدو حتی اجازه نداد حالشو بپرسه.. مگه سهون براش مهم بود؟
خانم کیم با استرس گوشه لبشو گاز گرفت.. کمی سخت بود حرف زدن اما باید میپرسید

-اونا.. میدونن؟

بالاخره نگاه سهون بالا اومد و با ابروهایی که هنوزم گره داشت نگاش کرد

+چیو؟

زمزمه‌وار پرسید و خانم کیم رو وادار کرد واضح تر حرف بزنه..

-اینکه من.. مادرتم؟

پوزخند صدا داری زدو دوباره نگاهشو گرفت

+اشتباه میکنین خانم کیم.. مادر من خیلی سال پیش خودکشی کرد.. من هیچ نسبتی با شما ندارم..

با اینکه خوشحال شد از گفته نشدن حقیقت اما.. هاله غمی اطرافشو گرفت.. سهون رسما مادر خودشو برای خودش کشته بود..
نفسی گرفت و قدم دیگه جلو رفت.. لحنش اینبار بغض‌دار شده بود

《 612 》Onde histórias criam vida. Descubra agora