part•18•

126 39 41
                                    

نمیدونست با چه سرعتی خودشو به آسایشگاه رسونده بود..
یا چجوری یک نفس تا اتاق پدرش دویده بود..
نگران و پر اضطراب درو باز کردو اولین نفر به پدرش نگاه کرد
اونم نگران‌تر از خودش چشماشو گرد کرده و سعی میکرد چیزی بهش بگه اما صداش نامفهوم به گوش میرسید

بزاق دهنشو قورت دادو قدم دیگه‌ای داخل اومد..
و اینبار نگاهش قفل مردی شد که از سیگاری کام میگرفت و با لبخند تماشاش میکرد

-چه خبر دو کیونگسو؟ بابا مردیم از انتظار نمی‌خوای کاری کنی؟

دستای پسرک مشت شدو زبونش به حرفی چرخید که هیچوقت فکرشو نمیکرد

+انجامش میدم.. فقط زمان می‌خوام

-چند روز دیگه محموله جابه‌جا میشه و من دارم وقتو از دست میدم میفهمی؟

آخر جمله‌اشو فریاد زدو باعث شد تن پسرک بلرزه.. و البته که پدرش سعی داشت با اخم شدیدش و کلمات نامفهومی از تنها فرزند ترسیده‌اش محافظت کنه.. اما بیشتر از اون توانایی نداشت و این بزرگترین حسرت زندگیش بود.

کیونگسو لب خشک شده‌اش رو تر کردو نگاهشو از مردی که ته سیگارشو روی زمین له میکرد به نک کفش‌های خودش داد..

-پدرت به یه سر سوزن وابسته‌است دکتر خودت بهتر میدونی..

زمزمه ترسناکی سر دادو سمتش قدم برداشت.. انگشت اشاره‌اشو زیر چونه پسرک زدو مجبورش کرد به چشمای سردش نگاه کنه

-فقط یه هفته دیگه بهت وقت میدم.. جونگینو از پا دربیار.. و جونمیونو برام گیر بنداز.. در غیر این‌صورت نفس پدرت قطع میشه گود بوی

گفت و بعد از تحویل دادن لبخند سری از کنارش گذشت تا دکتر احمقشو با افکار به هم ریخته‌اش تنها بزاره

.
.
.

-چرا اینجاییم؟

جونمیون متعجب از مکانی که برای اولین بار میومد پرسید و از شیشه روبروی ماشین به در سلول مانند یتیم‌خونه خیره شد
سهون با انگشت روی فرمون ضرب گرفت و در جواب جونمیون گفت

+باید یه بچه رو فراری بدیم..

جونمیون با چمشای گردی سمتش چرخیدو متعجب تقریبا کلمه "چی" رو فریاد زد که سهون ناچارا صورتش از این صدای بلند چروکیدو کمی خودشو عقب کشید..

-شوخیت گرفته؟.. ینی چی که باید یه بچه رو فراری بدیم اوه سهون؟ تو پلیسی مثلا؟

سهون با خنده‌ای که در تلاش برای کنترلش بود راست نشست.. سمتش چرخیدو خواست حرف بزنه که دوباره با دیدن چهره‌اش خنده‌اش گرفتو مجبور شد سرشو پایین بندازه تا حداقل کتک نخوره..

+چیزه خب.. صبرکن..

وقتی دید نمی‌تونه درست حرف بزنه و خیلی خوب هم می‌تونست چهره برزخی شده جونمیون رو تصور کنه گوشه لبشو گاز گرفت و سعی کرد با نفسای عمیقی خودشو آروم‌تر کنه و بالاخره بعد چند ثانیه دوباره نگاهشو به مقابلش دوختو ادامه داد

《 612 》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora