گوشهاش شنوای گریههای خانم کیم بودو قدمهاش توی اتاقی که جونگین هنوزم خواب بود برداشته میشد..
نمیدونست چه خبره..
کیونگسو اونجا چیکار داشت
اون حرفا..
اسمی که داد بهش..
تصمیمی که گرفته شده بود..جونمیون عملا توی یه نقشه از پیش مشخص شده بود که حتی نمیدونست برای چیه.. و الان بدون اینکه جوابی بگیره اینجا حبس شده بود..
عصبی از گریههایی که قطع نمیشد وسط اتاق ایستادو نگاهشو سمت خانم تقریبا مسن روی صندلی داد+لااقل بگو چرا اینجا رو گذاشتی رو سرت؟..
خانم کیم همراه هقهقی که سعی در کنترلش داشت چش غرهای بهش کرد که پوزخند جونمیونو درآوردو قدمهاشو سمت تخت جونگین کشوند..
روی صورت برادر کوچولوش زوم شدو سخت توی فکر فرو رفت..
چرا همهچی اینقدر سریع اتفاق میافتاد؟
خیانت کیونگسو.. رفتنش به المان.. اصلا رفته بود؟.. چرا اینجان؟.. کیونگسو چرا باید نجاتشون بده؟.. سهون چی؟.. اول لوش بده بعد کمکش کنه...
هیچی با عقل جور در نمیومد و همهاینا قابلیت دیوونه کردنشو داشتن..-نفهمیدم سهونه..
نگاه کنجکاوش بالا اومد و به خانم کیم که با گریه چیزی رو تعریف میکرد دوخته شد
-جونگین.. یکیو اورده بود عمارت.. شکنجهاش میکرد.. اذیتش میکرد.. اون.. دیدمش.. خونریزی داشت اما.. نفهمیدم سهونه.. من... نفهمیدم..
چشماش گرد شدو زبونش برای ادای چیزی چرخید اما.. صدایی تولید نشد..
جونگین.. اون به سهون آسیب زده بود.. به برادر خودش.. تکخند ناباوری زدو دستشو توی موهاش فرو برد..
تلاش میکرد با دوباره قدم زدم مخشو به کار بندازه اما.. این قضیه زیادی پیچیده بود..
ناگهان سر جاش خشکش زد.. خونریزی داشته..
سهون.. حالش خوب نیست..
الان باید نگران میشد؟.. چشماش عصبی بسته شدو سرش پایین افتاد..
لعنت مغزش میگفت نه.. میگفت نباید نگرانش بشی.. اون بهت خیانت کرد اون بازیت داد عذابت داد.. اما..
برخلاف همهی حرفهای منطقی توی سرش قلبش فریاد میزد حال عشقت خوب نیست.. تو بهش شلیک کردی.. اصلا رفتی ببینی واقعا زندهاس یا نه؟ پرسیدی سهون خوبه یا نه؟داشت دیوونه میشد.. اگر فقط چند ثانیه دیگه جونگین بیدار نمیشدو خانم کیم با قدمهای بلندو نگرانی خودشو بهش نمیرسوند جونمیون قطعا از این خودخوری دق میکرد..
با اخم اما نگران سمت جونگین قدم برداشت و کنار تختی که پسر روش سعی میکرد با ماساژ گردن خشکش بشینه ایستاد..
خانم کیم نگران سرو صورت پسرشو نوازش میکرد با سوالات متداول و تکراری سعی میکرد از حال خوب فرزندش مطمئن بشه..
که جونگین بالاخره دستشو گرفت و با ابروی گره کرده حرف زد-خوبم من مامان.. دو دیقه اروم شو..
+بهم بگو تو میدونی اینجا کجاست..
نگاهش سمت جونمیون چرخیدو اخماش باز شد.. برادرش اینجا بود.. جونمیون صحیح و سالم اینجا بود..
YOU ARE READING
《 612 》
Fanfictionصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...