exoel84:
توی آخرین پیچ چرخیدو سمت خونه ویلایی جونگین حرکت کردباورش نمیشد برای راحت کردن خیال جونمیون این همه راهو برگشت سئول تا فقط از جونگین بپرسه خوبه و بلافاصله بعدشم برگرده کوکچو..
چون از نظر دوستپسرش جونگین دو سه روزیو درست حسابی جوابشو نمیده و با کلمات کوتاهی سریع خدافظی میکنه..در همون حین وویسی که رئیسش براش فرستاده بود رو پلی کرد تا دور نمونه از کار
-پرونده کاریتو فرستادم بایگانی.. حواستو خوب جمع کن از این بعد هیچ کمکی نمیتونم بهت بکنم
گوشه لبشو گاز گرفت و سری برای خودش تکون داد.. تنها چیزی که میخواست گرفتن نقشهاش بود. اونوقت راحت میتونست کنار عزیزاش زندگی کنه
بالاخره مقابل خونهی جونگین متوقف شدو سریع از ماشین پایین رفت..
خودشو به در رسوندو پشت هم زنگو فشار میداد تا زودتر در باز بشه چرا که حسابی دسشوییش گرفته بود..
بالاخره بعد از انتظاری نسبتا طولانی در باز شدو سهون بدون اینکه نگاهی به چهره بهم ریخته برادرش بندازه برای داخل رفتن پسش زد+اول برم سرویس میام میپرسم خوبی یا نه..
و جونگین با نگاهی خنثی فقط خیرهی راه رفتهاش شد..
بدون اینکه یادش باشه درو باید ببنده سمت اتاق راه افتادو با باز کردن در به ارومی کنار تخت ایستاد
رد خون روی ملافه و رد اشک روی صورت کیونگسو خشک شده بود..
و چشمای بسته و نفسهای منظمش نشون میداد بعد از تحمل دردایی که جونگین بهش تحمیل کرده بود خوابیده.. یا شایدم بیهوش شده و این مرد متوجهش نبود..
دستاش مشت شدو اخمدار چشماشو بست..
چجوری تونسته بود همچین بلایی سرش بیاره؟..+تو.. چیکار کردی؟
با صدای شکه سهون پشت سرش چشماش گرد شدو نگاهش سمتش چرخید.. اما وقتی چشمای خیرهاشو روی کیونگسو دید سریع ملافه رنگ گرفته رو کامل روش بالا کشید
بلافاصله سمت در قدم برداشت.. با اخم بازوی سهونو گرفتو خواست با خودش بیرون ببرتش که اون عصبی پسش زدو قدمی داخل گذاشت+چرا همچین بلایی سرش آوردی جونگین؟؟
با صدایی نسبتا بلند گفتو باعث شد جونگین نیم نگاهی سمت کیونگسو بندازه تا مبادا بیدار شده باشه..
-بیرون حرف میزنیم..
و دوباره مچ دستشو گرفت که اینبار تقلایی ازش ندیدو راحت بیرون کشیدش.. درو بست و بلافاصله قفلش کرد که صدای سهون با تکخندی متعجب دراومد.
+واقعا فکر میکنی با دست بسته میتونه بیاد بیرون؟؟
بالاخره خونسردیش از بین رفت و با چشمایی سرخ از خشم سمت سهون چرخید
-به تو چه؟.. به تو چه ربطی داره عوضی هاان؟
سهون که فهمید با دادو بیداد نمیشه چیزی رو حل کرد و درک کرده بود جونگین اصلا حال خوشی نداره نفس عمیقی کشیدو با دست کشیدن به چهره گر گرفتهاش راهیه پذیرایی شد..
ESTÁS LEYENDO
《 612 》
Fanficصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...