به صفحه مانیتور خیره بودو هر اسم یا عدد مهمی که به چشمش میومد روی دفترچه زیر دستش مینوشت..
با اخم جدی دست روی دکمه گذاشت و به دوتا تصویری که روی صفحه نقش بست چشم دوخت..
هوف کلافهاش از بین لبا بیرون رفته عقب کشیدو به پشتی صندلی تکیه دادبه درخواست خودش البته بعد از کلی منتظر موندن جونمیون عکس کارت اصلی باندشو براش فرستاده بود.. و الان وقتی اونو با کارت رها شده توی کشتی نفت کش و کارت چسبونده شده روی دیوار انبار مقایسه میکرد اصلا شبیه هم نبودن.. شاید تفاوت های ریزی میشد پیدا کرد و بزرگترین تفاوتشون هم ستاره ریز گرد پایین عدد ۲ بود اما کاملا ثابت میکرد که کار جونمیون نبوده
چشماشو بست و سرشو به پشتی تکیه داد تا کمی از دردش کم کنه و برای استراحت بیشتر ساعدشو روی سر و چشماش گذاشت
همهچی داشت عجیبتر میشد.. درسته از بچگی دنبال نابود کردن این باند بود اما الان.. یه حسی بهش میگفت همهچی یه بازیه.. یه نفر عمدا تلاش میکرد اونارو کنار هم قرار بده
خوب میدونست هیچکس و هیج باند دیگهای جرعت مقصر جلوه دادن ۶۱۲ رو نداشت و هر باندی رو چک کرده بود تو این مدت اما به هیچکس که بتونه همچین کارایی بکنه پیدا نرسیددزدیده شدن آدمای کشتی نفتکش و ناپدید شدنشون باعث شد فرمانده فشار بیشتری بهش وارد کنه تا کارارو زودتر پیش ببره و توی انبار..
اونا دوباره قتل عامو انداختن گردن این باند که چیزی جز مشکوک شدن بیشتر پلیسا به ۶۱۲ هیچ چیز دیگهای به دنبال نداشت..با صدای تق تق در و بعد حرف هان چشماشو باز کردو متعجب نگاش کرد
-سهون بیا جمعشون کن..
+چی رو؟
هان کلافه جلو اومد و دستشو به بیرون دراز کرد
-فقط زود بیا قبل از اینکه فرمانده اخراجت کنه..
همراه اخم کنجکاوی بلند شدو از اتاق بیرون زد.. کمی که به راهروی انتظار نزدیک شد تونست دوتا پسری رو ببینه که یکیشون با لباسهای ناجوری نشسته و یکی دیگهاشون با اخم جدی به دیوار روبروش نگاه میکرد..
هان ترسیده روی شونهاش زدو کنار گوشش زمزمه کرد-شبیه هرزههای بارن.. بیشتر اینجا بمونن نه فقط فرمانده کل اینجا باید زودتر برن خونه..
تکخندی زدو جلوتر رفت.. حق با اون بود پسری که مشخصا یه بات بود کاملا تحریک کننده و دلربا لباس پوشیده و مشخص بود کمی مضطربه
دستاشو توی جیبش فرو بردو کنارشون استاد+با من کاری داشتین؟
پسر کنارش نگاهی بهش انداخت و گفت
-اوه سهون تویی؟
آهسته به تایید سر تکون داد که از جا بلند شد و عصبی کاغذی رو مقابلش گرفت
-از شریک شدنش با یکی دیگه متنفرم.. ولی جفتمون به پول نیاز داریم..
ESTÁS LEYENDO
《 612 》
Fanficصفحهای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم زده بود جایی قرار بگیرند که بازیکن درخواست کرده بود.. پازل توسط کسی ساخته شده و هیچکس سازندهاش را نم...