part•29•

136 32 114
                                    

با اخم خط به خط کتابو میخوند.. اما هیچی ازش نمیفهمید چرا که تمام فکرش سمت سهون و جونگین بود..
دیشب باید سهون برمیگشت.. اما فقط با یه تماس که توی اداره براش کار تراشیدن و مجبوره بمونه نیومده بود..
نگران جونگین بود بخاطر جوابای سرپاییش الان سهونم فرستاد اونجا بدترش کنه..

کم مونده بود خودشم بلند شه برگرده سئول و اصلا زیر بار حرفای سهون و سانا نره که استراحت مطلقه..
بیشتر زخماش خوب شده بود و الان حتی زخم شقیقه‌اش دیکه نیازی به چسب نداشت.. ولی دوست‌پسرش احمقانه اونو توی کوکچو نگه داشته بود..

صدای زنگ تلفنش باعث شد نگاهشو به شین‌یومی که کمی جلوتر ازش روی شن‌های ساحل مشغول بازی بود بده و خیره بهش با لبخند جواب گوشی رو بده

+الو..

ووک: الو جونمیون.. چکش کردم..

با اخم نگاهشو به شن‌های زیرپاش دوخت و منتظر ادامه حرفش کتابشو بست

-اما چیزایی که فهمیدم چندان جالب نیست.. سهون دقیقا روز بعد اتفاقی که واستون افتاد از مقامش برکنار شده ینی الان رسما یه آدم عادیه..

چشماش عصبی بسته شدو با درهم رفتن چهره‌اش دست گچ شده‌اش رو روی پیشونیش گذاشت.. دقیقا داشت چه اتفاقی میافتاد.. سهون درگیر چه کاری شده بود؟.. لحنش کمی عصبی شده و ناخودآگاه دندوناش چفت شده بود

+میفهمی چی‌میگی ووک؟..

-بهت نگفته بود؟

آهی از گلوش فرار کردو ناخودآگاه سرشو به طرفین تکون داد.. دقیقا چند هفته سهون اینجا پیشش بود باید شک میکرد به این مرخصی طولانی

+برای چی؟.. بخاطر من؟

-نقطه جالب ماجرا همینه.. پرونده‌اش کاملا سریه دسترسی بهش تقریبا غیر ممکنه.. بین سربازا و کارکنای اداره هم شایعه عجیبی پخش شده..

عصبی از شنیدن حرفایی که اصلا ازشون خشنود نبود دستشو از پیشونی دوباره روی زمین برگردوند با سوالی ووک رو وادار به ادامه کرد

+چه شایعه‌ای؟..

-میگفتن اوه سهون دوتا پرونده خطرناک دستش بوده که برای حلشون داره وانمود میکنه کنار کشیده..

عصبی چشماشو بستو فقط سکوت کرد و ووک که انگار متوجه این ماجرای پنهان شده بود حرفشو با چیز دیگه ای ادامه داد

-و درمورد جونگین.. اون کیونگسو رو پیدا کرده اما دیروز عصر خودش رسوندتش فرودگاه..

چشماش گرد شدو نگاهش بالا اومد.. اما هنوز حرفی از دهنش بیرون نیومده بود که بت ندیدن شین‌یوم بیشتر شکه شد..
به قدری ترسید که سریع از جا بلند شدو خیره به دریایی بی‌انتها قدمی جلو گذاشت.. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه

《 612 》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora