part•14•

124 43 101
                                    

آخرین بشقاب شسته شده رو سرجاش گذاشت و با خستگی نفسی گرفت..

بعد از اینکه بیشتر از نصف غذا رو به زورِ جونمیون توی معده‌اش ریخته بود در آخر با اجبار تمام ظرفا رو جمع کرده و خودش شست چرا؟ چون به گفته جونمیون پخت غذاها به عهده اون بوده پس سهون باید ظرفا رو بشوره..

تکخندی زدو با فاصله گرفتن از سینک سمت پذیرایی حرکت کرد..
خوابش برده بود.. همونجوری روی مبل دراز کشیده و خواب هفت آسمونو میدید
سهون لبخندی روی لب کاشت و چند قدم دیگه به مبل نزدیک شد.. روی پنجه پا کنارش نشست و به چهره بی‌نقصش خیره شد..

در عجیب‌ترین حالت.. کیم جونمیون توی خواب.. واقعا تبدیل میشد به سوهوی مظلوم.. و چقدر سهون این مظلومیت رو دوست داشت..
با اینکه اون اخم همیشگی توی خواب هم همراهش بود ولی بازم سهون حالت بچه‌گونه‌اش رو میدید و می‌فهمید.
.
ناخودآگاه لبخندش عمیق‌تر شد و با بلند شدن راه اتاقشو پیش گرفت..

نمی‌تونست بلندش کنه چون می‌ترسید بیدار بشه.. با وجود باز بودن دکمه‌هاش احتمال سردش شدن هم بود پس می‌تونست حداقل کمی گرم نگهش داره..
اولین پتویی که زیر دستش رسید رو برداشت و دوباره به پذیرایی برگشت..

همونطور که به چهره‌اش خیره بود پتو رو آهسته روش پهن کرد که ابروهای گره خوردش از هم فاصله گرفت و لبخندی خیلی ریز روی لبش نشست..
سهون با دیدن این اتفاق کم یاب تکخندی زدو روی پنجه دوباره کنارش نشست..

الان بیشتر از قبل شبیه بچه‌ها شده بود..
سهون به هیچ وجه نمی‌تونست نگاهشو از پسرکی که در حقیقت مردی چندین ساله بود بگیره..
گوشه لبشو گاز گرفت و بیشتر بهش نزدیک شد..
مژه‌هاش جوری چشماشو تزئین کرده که قابلیت اثر هنری شدن رو داشت..

هدف نگاه سهون آروم پایین‌تر و به لبهاش کشیده شد.. لب‌های گوشتی و صورتیش..
قبلا طعمشو چشیده بود نه؟.. تلخ و اعتیادآور
چند وقت شده که دوباره اونا رو بین دندوناش حس نکرده بود؟

اولین و آخرین بار توی اون رابطه چشیده بودش..
چشماشو بست و ناخودآگاه ذهنش حالات جونمیون توی اون رابطه رو به رخش کشید..

دستایی که کاملا توی دستش جا میشد.. سیکس پکی که با عرق‌هاش حسابی برق میزد.. قوسی که به کمرش میداد.. چشماش که وقتی لذت میبرد میبستش و صداش که بین چفت شدن دندون و لباش خفه میشد تا مبادا سهون از این احساس بویی ببره

حتی اون زمانم این غرورو کنار نذاشته بود

با تند شدن دوباره ضربان قلبش همراه لبخندی دستشو سمت سینه‌اش بردو لباسشو توی چنگ گرفت..
چشماش باز شد تا دوباره شاهد این چهره غرق خواب بشه..

دیوونه شده بود.. قطعا دیگه عقلش مال خودش نبود که به حد مرگ قلبش میزد.. اونم بخاطر کیم جونمیون..

《 612 》Où les histoires vivent. Découvrez maintenant