chapter2

139 25 137
                                    

صبح های اول وقت توی دفتر هوکاگه خیلی دلپذیر نمیگذشت و اون صبح اصلا دلپذیر نبود. نمیدونست به کوه کاغذ های روی میزش فکر کنه یا کوه فکر های توی سرش.

دیشب اصلا چیزی نبود که توقعشو داشت. فکر میکرد هنوز عصبیه، ساسکه عذر خواهی میکنه، اونم با بزرگواری میبخشتش و درنهایت جبران همه ی این مدت یک دل سیر....بغلش میکنه.

ولی نه. ساسکه آماده ی عذرخواهی نبود. درواقع ساسکه دورترین چیز از عذرخواهی بود و حالا ناروتو داشت فکر میکرد که از کی ساسکه انقدر حرف توی دلش نگهداشته؟

این درست بود که ناروتو به منما به چشم یک خطر نگاه میکرد؟ نه تا جایی که خودش میدونست. اما وقتی ساسکه بهش اشاره کرد، ناروتو فهمید که اون مرد چیزایی رو درموردش میدونه که خودش هم نمیدونه. کمی ترسناک بود که چقدر شناخت ازش داره.

ولی با همه ی این حرفا، ناروتو منما رو دوست داشت. از همون روز اولی که ساسکه اون بچه ی کوچیک و لرزون رو از خرابه ها پیدا کرده بود چشم ها و چهره ی معصومش بدجور دل ناروتو رو لرزونده بود. خصوصا اینکه خیلی اونو یاد ساسکه مینداخت و ساسکه چقدر با این موضوع مخالفت میکرد.

*کمی قبل تر*

نگاه ناامید پسر بین در کلاس و بچه ها میچرخید. هیچوقت تنها بودن انقدر بهش سخت نگذشته بود. نه تو یتیم خونه  نه تو شب هایی که نمیدونست چجوری تو جنگل سر کرده و نه حتی قبل ترش که هیچ خاطره ای از خانواده‌ش نداشت.

روز ملاقات اولیا بود و همه با خانواده هاشون داشتن میرفتن. انگار اولین روزی بود که پسر واقعا فهمید یتیم بودن چه معنایی میده، و اینکه بقیه هم فهمیده بودن هیچ چیزیو بهتر نمیکرد.

انقدر گوشه ی کلاس ایستاد تابالاخره یکی یکی بچه ها از همدیگه خداحافظی کردن و دست در دست پدرمادر_و شاید حتی خواهر و برادر_ هاشون رفتن، و نهایتا منما موند و کلاس خالی، و حافظه ای که انگار علاوه بر خاطرات کودکی حالا آدرس خونه‌ش رو هم به خاطر نداشت، چون نمیدونست چقدرمدته که توی کلاس خالی ایستاده.

اما وقتی در باز شد و شخصی با شنل سفید و قرمز وارد شد، انگار حافظه‌ش به سرعت برگشت.
+نانادایمه ساما!
با شوق گفت و به سمتش دوید. نمیدونست چرا. ذهنش حتی یاری نمیکرد که بهش بگه که هوکاکه چرا باید تو کلاس باشه و اصلا اگه باشه به خاطر اون نیومده. فقط خودشو توی آغوش مرد انداخت‌.

هوکاگه خندید و به پسربچه نگاه کرد
+کیفتو بردار‌ امروز ناهار با مایی!

‌‌‌‌‌.....

کلید توی در چرخید و در باز شد. نمیدونست چرا این وقت ظهر ناروتو خبرش کرده، ولی هرچی بود باید اضطراری میبود.
اما صداهای خنده ای که از خومه میومد شبیه به موقعیت اضطراری نبود.

NightcallWhere stories live. Discover now