*فلشبک*
چراغ های شهر روشن بود و تاریکی شب به نور های زیبایی مزین شده بود. هرچند پسر نور ستاره هارو بیشتر ترجیح میداد.
البته که چیزی از این موضوع نگفت. کنار دوستش قدم برداشت و توی سکوت به سمت بار مرکز شهر راه رفت.
ساسکه اصولا آدم زیاد صحبت کردن نبود. نه آدم زیاد صحبت کردن بود، نه آدم زیاد ابراز احساسات کردن، نه نگاه کردن، نه لمس کردن، نه علاقه داشتن.
ساسکه آدم کامل نبود.و نمیدونست چرا با این وجود برای اون پسر جذابه. میدونست چیزی که ناروتو ازش میخواد رو نمیتونه بهش بده. مطمئن بود هرگز نمیتونه. و باز هم اینجا بود. چرا؟
چون ته دلش، ساسکه آدم عمیق عشق ورزیدن بود.
و از این موضوع متنفر بود.
اگه ده سال پیش بود، علت تنفرش ساده بود. چون اون عشق ضعیفش میکرد. سستش میکرد. باعث میشد شک کنه و باعث میشه توی ذهنش...بترسه.
ترس...یک سم برای انتقام جویی بود.اما حالا نه. حالا ازش متنفر بود چون خودشو میشناخت. چون میدونست این عشق فقط قراره آسیب بیشتری وارد کنه. همه به خودش و هم به اون.
سه سال از وقتی که تصمیم گرفته بود از دهکده بره میگذشت. توی دوسال از این سه سال، هیچ تماسی با ناروتو نداشت. البته که اون احمق خیلی وقتا نامه میفرستاد حتی وقتی هیچ جوابی نمیگرفت.
ناروتو صبوری میکرد. و ساسکه ازش متنفر بود. از اینکه نه لیاقت صبرش رو داره و نه تحمل صبرشو.
اون بهش آسیب زد. نه فقط زمانی که به دنبال انتقام بود، خیلی بعد تر. خیلی بد تر. و خیلی بیشتر.
ساسکه با حرف هاش خیلی بیشتر از چیدوری هاش آسیب زده بود. و این خنده دار بود، چون ساسکه آدم صحبت کردن نبود.حالا یک هفته بود که به دهکده برگشته بود. ناروتو اونو قبول کرده بود. بدون هیچ چشمداشتی. بدون هیچ انتظاری. و این ساسکه رو کلافه میکرد. دوست داشت دوباره فریاد بزنه "من هیچوقت ازت نخواستم به من اهمیت بدی!" ولی میدونست دیگه تحمل حمله های عصبی اون پسر رو نداره.
اگه میتونست فقط رهاش کنه. اجازه بده اون رها بشه. به زندگیش برسه. به آرزو هاش برسه. ولی نمیتونست. و این نتونستن به قیمت از دست دادن دست چپش تموم شد.
ساسکه از عشقی که داشت رنج میکشید. شب ها، روز ها، ساعت ها، لحظه ها، با هر نفسی که میرفت پایین و بالا اومدنش دردناک بود.
اون عشق چیزی بود که تبدیل به خون برای چشم هاش شده بود. عشقی که تا تبدیل شدن به نفرت یک قدم فاصله داشت.
حتی اگه میتونست دل ببره، ناروتو آدم ول کردن نبود. ناروتو یک آدم کله شق لجباز یک دنده ی احمق بود.
YOU ARE READING
Nightcall
Fanfiction[Narusasu] سال هاست که آرامش کونوها رو زیر سایه ی هوکاگه هفتم فرا گرفته. ارامشی که کمی بیش از حد بوی سکوت میده. ولی بین این سکوت و سکون چه جنشبی دیده میشه؟ "عشق، خانواده ی من رو نفرین کرده"