chapter17

65 10 100
                                    


قدم هاشو روی زمین خاکی کشید. سنگینی بدنش بیش از حد آزارش میداد. با مشعل توی دستش، شمعی رو روشن کرد و روی میز خاک‌ گرفته گذاشت.

مردی که روی صندلی نشسته بود، نفس عمیقی کشید.
-شمع روشن کردی؟

مرد مقابلش، سکوت کرد‌. با مشعلِ توی دستش چند قدم عقب رفت.
+بوشو حس کردی؟
-صداشو شنیدم. صدای...شعله گرفتن نخ شمع‌‌

نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه داد
+کاش این همه مهارتت واقعا یه جا به درد میخورد
-نمیتونستم کاری بکنم...
+معلومه که میتونستی!!!!

صداشو بالا برد و به صورت ماسک پوش مرد نگاه کرد.
+تصمیم خودت بود که مثل یه موش برگردی به سوراخ! فکر کردی فرصت بهتر از این پیدا میکنیم؟ هوکاگه توی دهکده نبود. هیچکس خبر از حمله‌ت نداشت. تو دقیقا کنارش بودی! دقیقا کنارش! و باز هم نتونستی و فرار کردی! چرا؟؟؟

مرد ماسک پوش نفسشو بیرون داد. دست هاشو بالا برد و آروم آروم شروع به باز کردن باند دور صورتش کرد.
نوار های سیاه از دور سرش روی شونه هاش میفتادن. خیلی زود پوست رنگ پریده‌ و موهای سیاه رنگش آشکار شد.

+یه اتفاقی اونجا افتاد، که تو هنوز به من‌ نگفتی.
وقتی سکوت در جوابش دریافت کرد، مشتشو روی میز کوبید
+بهت دستور میدم که بهم بگی!
-یک نفر اونجا بود. یک نفری که توقعشو نداشتم.

مرد توی سکوت اخم کرد و با چشم های متعجب به پلک های بسته ی مرد روبروش خیره شد.
+ای...ایرما؟
مرد سرشو به نشونه ی نفی تکون داد.
-تو نمیشناسیش. من به تنهایی جلوش شانسی نداشتم

حرفش که تموم شد صدای فریادی به گوش رسید.
مرد با اشاره به دیوار گفت
+از وقتی رفتی هر روز به در میکوبه. نمیدونم چطور خسته نمیشه.

از صندلی بلند شد و ماسکشو برداشت
-باندو دور صورتت نمیپیچی؟
مرد همونطور که به سمت در میرفت جواب داد
+بالاخره باید بفهمه من کی ام.

-شیسویی
مرد ایستاد.
-حرفتو باور نمیکنه
+وقتی حافظه‌ش برگرده، میکنه.
....

*فلشبک*

نور مهتاب سخاوتمندانه به برگ های سبز رنگ میتابید و بازتابش روی رودخونه ی پایین صخره، تصویر زیبایی ایجاد کرده بود.

درخت ها به شدت اون ناحیه رو پوشونده بودن. و جایی که درخت ها تموم میشدن، جایی که زمین تموم میشد، پسرِ آنبو تنها ایستاد بود و موهای بلندش به آرومی در نسیم شب تکون میخورد.

درگیری ذهنی انقدر زیاد بود که متوجه نزدیک شدن قدم هایی از پشت سرش نشد. یا حداقل این چیزی بود که به نظر میومد، هرچند کسی که بهش نزدیک شد شهرت بالایی در پنهان کردن خودش داشت.

پس وقتی دستی روی شونه‌ش نشست به سرعت چرخید و کونای رو زیر گلوی فرد پشت سرش گذاشت.

پسر بزرگتر، دستاشو بالا برد و آروم خندید
+تسلیمم!
ایتاچی کونای رو پایین آورد.
-چطور اومدی پشت سرم؟
شیسویی شونه بالا انداخت.
+یک شعبده باز هیچوقت رازشو برملا نمیکنه!

NightcallWhere stories live. Discover now