chapter18

63 13 124
                                    

ایتاچی لبه ی پرتگاه نشسته بود. لباس آنبو تنش نبود، بلوز سیاه رنگ ساده ی همیشگی تنش بود. برای همین کشی هم به موهاش نبسته بود و از همیشه بیشتر احساس کوچیک بودن میکرد

استرس کمی ته دلش میجوشید. تمام عمرش، تلاش کرده بود معنای زندگی رو بفهمه. حتی وقتی که تصمیم به خودکشی گرفته بود، معنای زندگی رو پیدا نکرده بود.
غریزه، چیزی بود که وادارش کرد تا خودشو نجات بده و نکشه.

اما حالا، نمیدونست این اضطراب از کجا میاد. فقط فکر خانواده‌ش اذیتش میکرد. فکر اینکه دهکده بهشون آزار برسونه، اذیتش میکرد. اوچیها هیچوقت خوش اخلاق و‌گرم نبودن، اما اون تمام عمرش تلاش کرده بود که افتخار رو برای خانواده‌ش بیاره و ازشون محافظت کنه. از پدر، مادرش، از  برادر کوچیکش؛ ساسکه.

احساس تلخی ته دلش جوشید. زندگی زمانی معنا پیدا میکنه که عزیزانی داشته باشی.

جنبشی از درخت ها به گوش رسید. ایتاچی سرپا ایستاد. کونای به دست گرفت و به تاریکی خیره شد.

حرکت ها نزدیک و نزدیک تر شدن، و یکباره انگار تیری از آسمون به زمین افتاده باشه، صدای بلندی پیچید.

-آخ!

ایتاچی کونای به دست شروع به دویدن کرد. خیلی طول نکشید تا پیکری رو روی زانو هاش، مچاله شده و لرزان پیدا کنه.

+شیسویی...؟
با تردید به زبون آورد و وقتی پسر سرشو بالا آورد، تمام صورتش پر از خون بود.
اما ایتاچی تونست لبخند همیشگی‌ش رو ببینه.

-یه کمکی میکنی؟

خون توی رگ های ایتاچی جوشید.
+کی؟؟؟؟ کی این کارو کرده؟؟؟
پسر کوچکتر دست هاشو مشت کرده بود و تمام صورتش از خشم سرخ شده بود. شیسویی توقع اینو نداشت؛ توقع گریه و زاری و فریاد رو داشت. نه این خشم و برافروختگی.

دستشو روی زمین گذاشت و روی زانو های سستش ایستاد.
-دیگه الان اهمیتی نداره
تلاشش برای ایستادن ناموفق بود. پاهاش لرزیدن و سنگینی تنش روی شونه های کوچکتر ایتاچی افتاد و لبخندش تبدیل به خنده ی کوچکی شد
-شرمنده

لب های ایتاچی از خشم میلرزید. حتی نمیفهمید چرا انقدر بغض شدیدی توی گلوش گیر کرده.

دستاشو زیر شونه های شیسویی گذاشت و به زور کمکش کرد تا راه بره. نمیدونست هدف از اون راه رفتن چیه. چرا شیسویی نمیگفت کی این کارو باهاش کرده؟ 

وقتی چند قدم دیگه از حصار درخت ها خارج شدن، شیسویی از ایتاچی جدا شد و روبروش ایستاد.
حالا نور مهتاب صحنه ی دردآور تری رو به نمایش گذاشته بود. صحنه ی تلاش های ناموفق ایتاچی برای آروم موندن و تلاش های ناموفق شیسویی برای نفس کشیدن و سرپا ایستادن.

+کی شیسویی. کی؟؟؟
پسر کوچکتر با خشم و بغض غرید. شیشویی با تک چشمش خوب همه چیز رو میدید. حتی چیز هایی که قبلا با هردو چشمش نمیدید. اشکی که توی چشم های بهترین دوستش جمع شده بود. کسی که از بچگی مورد اعتماد ترین فرد زندگیش بود. همونی که همیشه هدفش کمک کردن بهش بود.

NightcallWhere stories live. Discover now