chapter 12

50 13 102
                                    


اولین چیزی که به خاطر میاورد درد بود.
درد.
انگار چیزی محکم توی سرش خورده بود. و حالا که سعی میکرد چشماشو باز کنه اون درد ضربان زنان بیشتر و بیشتر میشد، تاجایی که ناخودآگاه دستشو به سرش گرفت و ناله کرد.

وقتی تلاش کرد چشم هاشو باز کنه اول تاریکی بود. انقدر تاریک که وحشتزده فکر کرد نکنه کور شده، اما همونطور که با ترس مدام پلک میزد و نگاهش رو میچرخوند کم کم چشماش عادت کرد و کنار سیاهی ها روشنایی خفیفی دید.

صدای قدم هایی بهش نزدیک شد.

دومین حس، بدن درد و کوفتگی شدید بود. و وقتی فهمید روی زمین خاکی و سفت خوابیده دیگه جای سوال نداشت. با تمام توانش دستشو اهرم بدنش کرد تا بلند شه، اما نتونست و صدایی ناشی از درد دوباره از بین لباش خارج شد.

صدای قدم ها کنار سرش متوقف شد
دختر توی تاریکی هیکلی رو تشخیص داد که به سمتش خم شد و روبروی صورتش ایستاد. وقتی چشم هاش عادت کردن و صورت رو تشخیص داد، از وحشت عقب پرید.
+سا...ساسکه کون!
-بالاخره بیدار شدی

آروم و با لبخند زمزمه کرد درحالی که با پشت انگشتش با لطافت پوست صورت دختر رو نوازش میکرد.

ساکورا تمام هوش و حواسشو جمع کرد که به خاطر بیاره چی شده. به صورت روبروش خیره شد و مغزش تلاش کرد بفهمه چه خبره. موهای ساسکه کوتاه شده بود، صورتش رنگ‌پریده تر و چشم هاش...خبری از رینگان نبود...

ساکورا به سرعت روی پاهاش بلند شد. مشتشو اورد جلو و بی اونکه اثری از بیماری سابق توی نگاهش باشه جدی اخم کرد.
+خودتو معرفی کن!

صداش خالی از لرزش بود، و این لبخند ساسکه رو وسیع تر کرد.
-من نیازی به معرفی ندارم. من همونی هستم که شب و روز بهش فکر میکنی. از وقتی خودتو شناختی من رو کنار خودت تصور کردی. من همونیم که حاضری براش بمیری

مردمک چشم های ساکورا لرزید. ولی برخلاف احساس درونیش پوزخند بلندی زد
+پح! به همین خیال باش!

ساکورا یک چیز رو خوب میدونست. اونم اینکه ساسکه_ ساسکه ی واقعی_ روی تخت بستری بود. با دوتا چشم خودش یک ماه تمام بهش سر میزد. و ساکورا عقلش سرجاش بود، میدونست ساسکه بیهوش بود، مهم تر از اون، ساسکه رینگان داشت، یک دستشو از دست داده بود، و از همه مهم تر، ساسکه هیچوقت احساسات ساکورا رو نپدیرفته بود.

احساساتی که ساکورا مطمئن بود پشت سر گذاشته بود.

پس به سرعت مشتش بالا برد و با تمام قدرت به زمین کوبید. دیوار های غار لرزید شروع به فرو ریختن کرد، درحالی که زمین ترک برمیدلشت و تکه تکه میشد.

ساسکه عقب پرید. محافظ بنفش رنگی دورش رو گرفت و تماشا کرد از بین دیوار های در حال ریزش ساکورا استوار و جدی ایستاده بود، درحالی که هیچ آواری روی سرش نمیریخت.

NightcallWhere stories live. Discover now