chapter15

49 12 45
                                    

روبروشون، مردی با موهای سیاه رنگ بلند ایستاده بود. نگاه سردش هنوز هم بوی زندگی نداشت و پوستش از شدت سفیدی به سیاهی میزد.
+اوچیها...ایتاچی!

سوناده اخم خفیفی کرد. ادوتنسه جواب داده بود، اما حالا محاصره شده بودن و تا چشم کار میکرد، اون انبار بزرک با مرد های سیاه پوش پر شده بود.
در فاصله ی دو متریشون ایستادن و یکیشون یک قدم جلوتر اومد.
+کشتن شما برای من آب خوردنه. مهم نیست که هوکاگه یا کس دیگه ای هم برای نجاتتون بیاد، کار شما تمومه.

شیکامارو اخم کرد.
-منظورت چیه...
اما قبل از اینکه فکرشو شکل بده و چیزی بگه صدای بمی از پشت سرش به گوش رسید.

-به نظر میرسه موقعیت اضطراری بوده که منو احضار کردید.
شیکامارو نیم نگاهی به صورت ترک خورده و خالی از زندگی مردِ اوچیها انداخت. اب دهانش رو قورت داد و نفس لرزونش رو بیرون داد.

مهم نیست که هوکاگه یا هرکس دیگه ای برای نجاتتون بیاد
یعنی اون نمیدونست ناروتو ناپدید شده؟ یعنی غیبت ناروتو ربطی به نقشه های اون مرد مرموز نداشت؟

نگرانی ته دل شیکامارو جوشید. ناروتو به احتمال نود درصد آروم ‌نگرفته بود و دنبال اون ساسکه ی مرموز رفته بود. که اگه پازل هارو کنار هم میچید، معلوم میشد هیچ ربطی به این مرد ماسک پوش نداره. دوتا اتفاق بد، جدا اما همزمان داشت براشون میفتاد.

اما چیزی که توی اون ثانیه ی کوتاه حتی از چشم های تیزبین شیکامارو هم دور موند، لرزش نامحسوسی بود که به تن مرد ماسک پوش افتاد. زانوش سست شد و پاشنه ی پاش چرخید، انگار که میخواست جلوبره اما متوقف شد.

سوناده از سکوت عجیب شیکامارو استفاده کرد و فریاد زد
+و مهم نیست که تو کی هستی. تکنیک عجیبت دربرار شارینگان هیچ قدرتی نداره
+شارینگان..پس...

زمزمه ی مرد در نطفه خفه شد.
آتش سیاه رنگی کل تنش رو‌گرفت. بدون مقاومت، گوشت و پوست مرد شروع به ذوب شدن کرد و چند ثانیه ی دردناک بعد، بوی گوشت سوخته بلند شد.
پیکر بیجون روی زمین افتاد، درحالی که هنوز پاهای سالمش درحال سوختن بود.

اوچیها مکث کرد قبل از اینکه به زبون بیاره
-اونا بونشین ان. ولی هرلحظه باهم جاشون عوض میشه. برای همین نمیتونید بهشون آسیب بزنید، چون توی اون سرعت فوق العاده شما فقط تصویری ازشون میبینید.

اروچیمارو فریادی زد و هزاران مار از دهنش بیرون اومد‌. ارتش سیاه پوش بی مقاومت یکی بعد از دیگری روی زمین میفتادن، و این کم کم داشت ترس به جون شیکامارو مینداخت.

کونایی پرتاب کرد که به گلوی یکی از بونشین ها اصابت کرد. خون بیرون پاشید و بدن خرخر‌کنان روی زمین افتاد.

برایوهمشون همچین اتفاقی میفتاد، درمقابل حمله ها هیچ مقاومتی نمیکردن، هیچ حرکتی نمیکردن، هیچ دفاعی نمیکردن و چند لحظه بعد انبار پر از انبوه جنازه شد.

NightcallWhere stories live. Discover now