chapter4

108 24 51
                                    

چراغ هارو خاموش کرد و بی اینکه به پشت سر نگاه کنه در رو بست، قفل کرد و کلید روی جیب شلوارش گذاشت. اگه حس و حالی براش مونده بود از پنجره پایین میپرید. ولی نمونده بود.

راهروی خالی صدای قدم هاشو در حال پایین رفتن از پله ها منعکس میکرد. میدونست کس دیگه ای نیست و فقط خودشه. ساعت سه ی نصفه شب فقط شخص هوکاگه بود که سرکار میموند.

قهوه ها جواب داده بودن و کم کم اثری از خواب نمیدید. نه فقط اون روز، یک هفته ای بود که اثری از خواب و آرامش نمیدید، دقیقا مصادف با آخرین باری که ساسکه رو دید.

با یادآوری اسمش حس کرد خنجری روی قلبش کشیده میشه. دلتنگی تبدیل به درد جسمی شده بود و کنار اون، احساس غم، عذاب، عصبانیت، سردرگمی، پشیمونی، سردرگمی، سردرگمی...سردرگمی...

انگار قهوه ها موفق شده بودن برای همیشه خواب رو از چشماش بدزدن.

کار های دفتر زیاد بود. خیلی زیاد. فرصت سرخاروندن نداشت چه برسه به استراحت و خواب. ولی به هرحال، بین اون همه مشغله و حتی لحظه هایی که انقدر حساسیت کار زیاد بود که فکر میکرد ممکنه از فشار بمیره، فکر ساسکه خیلی ماهرانه راه خودشو توی مغز آشفته‌ش پیدا میکرد. اوایل فکر منما هم بود، فکر حرف های ساسکه، فکر چیز های دردناکی که گفته بود و دعوا هاشون، اما الان، فقط...دلتنگی.

+لعنت بهت.

گفت و میدونست وقتی کلید بندازه با خونه ی خالی مواجه میشه. اما یک لحظه قلبش یک تپش رو رد کرد.
وحشت شدیدی توی وجودش پیچید و نفهمید چطور همه چیز رو رها کرد و از خونه دور شد. اون حس وحشتناک و شدید که از سمت حسگر های چاکراش حس میکرد فقط و فقط یه معنی میدادن.

چاکرای ساسکه داشت به سرعت ضعیف میشد.

....

چاکرای ساسکه داشت به سرعت ضعیف میشد.

حتی نفهمید کی چاکرای کیوبی رو فعال کرده. فقط توی سرش فریاد زد "کوراما!" و توجهی نکرد که فعالیت همچین چاکرای عظیمی توی مقر اطلاعات ثبت میشه و بعدا به خاطرش بازخواست میشه. سریعتر از تپش قلبش حرکت میکرد و کونوهای نیمه شب فقط از عبورش یک برق کوتاه زرد رنگ‌ میدید.

به دنبال احساسش از دهکده خارج شد، دورتر و دورتر و دورتر شد تاجایی که چشم هاش فقط آبی دریا میدید. میدونست توی مرز کشور آتشه و برای ورود به کشور اب اجازه بگیره، اما نمیتونست مکث کنه و فقط با خودش گفت که بعدا با میزوکاگه صحبت میکنه، درحالی که پا به مرز کشور همسایه میذاشت.

به سرعت حضورش شناسایی شد و البته، تیمی از آنبو های کشور آب محاصرش کردن. نمیتونست مبارزه کنه. سرعتشو بیشتر کرد و قبل اینکه بتونن پلک بزنن از دیدرسشون خارج شد.

جایی نزدیک یک کلبه ی چوبی، روی زمین مرطوب و گلی جنگل شنل مچاله شده ی سیاهرنگ ساسکه رو دید و قبلش ایستاد.
زیر شنل مچاله صورت زخمی و بیهوش ساسکه روی خاک افتاده بود.

NightcallWhere stories live. Discover now