صدای جیر جیر تخت، توی اتاق ساکت و تاریک پیچید. نفس عمیقی کشید و دستشو از روی تشک به زیر بالشتش رسوند. بالشت رو بلند کرد، پشت و رو کرد و دوباره سرش رو گذاشت. همین؛ تنها کاری بود که مدت ها بود انجام میداد.
چه مدت؟ نمیدونست. ساعت ها؟ یا روز ها؟ حتی ممکن بود...هفته ها. از وقتی نور خورشید رو نمیدید دیگه شمار روز ها از دستش رفته بود. اما این مدت، به اندازه چندین سال براش طولانی به نظر میومد.
صدای خفیفی از پشت دیوار به گوشش میرسید. شبیه باز و بسته شدن یک در آهنی. خیلی ضعیف و دور بود، اما بعد از ساعت ها توی سکوت نشستن، کم کم میتونست صدا های دور رو تشخیص بده. البته اگه صدا های توی سرش اجازه میدادن.
همه چیز آشفته و درهم شده بود. تصاویر، صدا ها، صرفه ها، بو ها، درد ها
تصویر هوکاگه رو میدید، که بهش لبخند میزنه. میخواست به سمتش بره اما ، تصویر آتش میگرفت و خاکستر میشد.
نمیدونست این بینش رو اولین بار توی خواب دیده یا تخیلش کرده. هرچی که بود، دیگه کم کم مرز بین واقعیت و رویا رو از دست میداد.
و توی همه ی اون رویا های نزدیک به واقعیت، تصویر هوکاگه ثابت بود.
مابین اون تصویر چیز های دیگه ای هم میومدن و میرفتن. صدای بازی و خنده ی بچه های یتیم خونه، لرزش و سوزش باد سرد شبانه، باران تند و تیز رگباری پاییز، درخشش سرخ رنگ یک تک چشم...
میدونست اون تک چشم متعلق به ساسکه اوچیها؛ مربی و استادشه. توی یک سالی که پیشش تمرین میکرد زیاد اون الگوی مرموز رو ندیده بود، اما به خوبی میشناختش. چون مثل و مانندش رو درون سر خودش میدید، درون مردمک چشم های خودش.
شارینگان.
همیشه یادآوری این اسم با صدایی جیغ مانند براش همراه بود. ساسکه کمی براش توضیح داد بود. اینکه چرا شارینگان به وجود میاد. و چطور کار میکنه.
و مهمتر از همه. چطور بیدار میشه.
ساسکه گفته بود که یک دردی پشت خون سرخ اون چشم ها هست. و اون درد توی گذشته ی منما بود. جایی توی اون تاریکی وهم آلود. جایی که هیچ نوری از ذهن منما بهش رسوخ نمیکرد.و کنار همه ی این صداها، صدای دیگه ای هم میومد. صدای زنی که آواز لالایی میخوند.
منما اون صدا رو میشناخت. میدونست از گدشته ی فراموش شدهشه. چیز جدیدی نبود، اون صدا همیشه همراهش بود. و هیچوقت چیز بیشتری از صاحبش به خاطر نیاورد. فقط همون صدا. همون صدای محو که جملات نامفهومی رو لالایی مانند تکرار میکرد.
پلک زد. صدای خفه مانند پشت دیوار ها پررنگ تر شد. و کمی بعد تر، در آهنی اتاق خودش، با صدای گوش خراشی باز شد. زندانبان اومد.
YOU ARE READING
Nightcall
Fanfiction[Narusasu] سال هاست که آرامش کونوها رو زیر سایه ی هوکاگه هفتم فرا گرفته. ارامشی که کمی بیش از حد بوی سکوت میده. ولی بین این سکوت و سکون چه جنشبی دیده میشه؟ "عشق، خانواده ی من رو نفرین کرده"