خورشید از جلوی چشم های مرد طلوع و غروب میکرد. براش فرقی نداشت، اون دیگه تفاوت بین تاریکی و نور رو فراموش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پنجره گرفت. احساس میکرد سال هاست روی پای خودش نایستاده و سال هاست با کسی صحبت نکرده.
مدت زیادی توی کما بودن، داشت احساس انسان بودن رو ازش میگرفت. و حالا، وقتی از اون کابوس های بی انتهای بیدار شده بود، انگار حافظهش آروم آروم محو میشد و خاطرات مهم زندگیش جاشون رو به صدا های محو میدادن.
+بذار نجاتت بدم ساسکه!
صدای انفجار....جیغ...فریاد...کشیده شدن شمشیر...انفجار...انفجار...گریه...انفجار...انفجار...فریاد..و صدای مرگ.
کمایی که ساسکه رو محبوس کرده بود کمای عادی نبود. احساس میکرد وارد یک دنیای دیگه شده ولی حالا فراموش کرده. نمیدونست باید به حدس هاش اعتماد کنه یا نه. ولی حس میکرد به اندازه ی یک زندگی خوابیده بود و یک زندگی رو توی خواب دیده بود.
زندگی ای که شکوفه زد، قد کشید، و آتش گرفت. نابود و خاکستر شد.
نهایتا، وقتی بیدار شد و چشم هاشو باز کرد، احساس میکرد چرخش زمین کند تر شده. روز ها کشدار شدن و هیچ چیز مثل سابق نیست.
هیچ چیز.و بین همه ی این هیاهو و سکوت تناقض آمیز، ساسکه میخواست بدونه ناروتو کجاست. شاید میدونست به قدری ازش دور شده که به سادگی نمیتونه پیداش کنه.
بالاخره ناروتو هم نمیتونه اونو پیدا کنه.بیمار تنهای اتاق وی ای پی بیمارستان، ساسکه اوچیها، دست راست هوکاگه و شریک زندگیش، از تنهایی رنج میکشید.
...
وقتی بالاخره پرنده ی غول پیکر کاغذی سای روی پشت بوم ساختمان هوکاگه نشست، ناروتو مهمانش رو از پشت پرنده پایین آورد و به نگاه های مرگبارش اهمیت نداد.
چند فرستاده ی آنبو به سرعت اطرافشون جمع شدن
+هوکاگه ساما!
آنبوی دهکده مستقیم زیر نظر خود هوکاگه بود. دیگه اجازه نداشت توسط شخص دیگه ای اداره بشه. ناروتو نمیخواست حادثه ی دانزو تکرار بشه.پس به آنبو اعتماد داشت و به همین دلیل وقتی گوش به فرمانش ایستادن، مجرم رو تحویلشون داد.
مهر های زیادی روی بدنش اجرا کرده بود. چشم هاش رو بسته بود و دست هاشو از پشت گره کرده بود. هرچیزی که میتونست انجام داده بود تا جلوشو بگیره.
+توی آخرین سلول نگهش دارید. تمام مدت سه آنبوی هوشیار بالای سرش باشن. همه ی تمرکز واحد های دفاعی رو روی مراقبت ازش بذارید. تاجایی که امکان داره محدودش کنید.
پوزخند صدا داری از مرد چشم بسته به گوش رسید.
ناروتو بی توجه به واکنشش، دستشو از پشت به بازو های بستهش رسوند و دم گوشش خم شد
YOU ARE READING
Nightcall
Fanfiction[Narusasu] سال هاست که آرامش کونوها رو زیر سایه ی هوکاگه هفتم فرا گرفته. ارامشی که کمی بیش از حد بوی سکوت میده. ولی بین این سکوت و سکون چه جنشبی دیده میشه؟ "عشق، خانواده ی من رو نفرین کرده"