منما همچنان توی اتاق کوچیک تحقیقات نگهداری میشد. بی اینکه کسی بهش سربزنه، بی اینکه کسی نگرانش بشه. یا حداقل خودش اینطور فکر میکرد.
وقتی ساسکه پسر رو توی گنجوتسو برد قطعا چیز هایی فهمید، چون واکنشش اصلا طبیعی نبود. اما با هیچکس اون چیز هارو بازگو نمیکرد. فقط و فقط بهش فکر میکرد و حالا، پنهانی مشغول بررسی اسناد مربوط به خاندان اوچیها بود، جایی که میدونست اگه ناروتو بفهمه دوباره یه دعوای دیگه دارن، چون باز هم ازش اجازه نگرفته بود.
*کمی قبل تر*
منما میلرزید و با وحشت به مرد نگاه میکرد
-سنسه! چیکار باید بکنم؟
ساسکه اضطرابشو پشت یه لبخند مصنوعی پنهان کرد و پسر رو روی صندلی نشوند درحالی که پشت در رو با میله ای میبست و پرده هارو میکشید.
+فقط اینجا بشین پسر خوب."پسرخوب". توی شیش ماهی که ساسکه با منما تمرین میکرد تاحالا یک بارم این عبارت از دهنش خارج نشده بود. استرس منما بیشتر شد. اگه ساسکه سرش داد میزد و مثل همیشه سرد برخورد میکرد کمتر میترسید. اما حالا...حتما یه جای کار میلنگید.
ساسکه میدونست دیر یا زود سنسور های یاماناکا میفهمن که منما سرجاش نیست و یه کلون جاشه، و میفهمن که از جوتسوی تلپورت استفاده شده. همه چیز توی اون مقر لعنتی مثل یه تار عنکبوت به هم متصل بود و مرکزش هم اون گروه اطلاعات لعنتی بودن، که تمام حرکات چاکرای کل دهکده رو زیرنظر داشتن، چه برسه به استفاده از رینگان که برای یه نینجای ساده هم محسوس بود.
ولی نمیشد کاریش کرد. باید میفهمید. باید یه کاری میکرد. و نمیتونست به ناروتو اعتماد کنه چون میدونست وطایفش به عنوان هوکاگه اجازه نمیدن استقلال زیادی توی تصمیم گیری داشته باشه. یه همچین کاری فقط از دست خودش برمیومد.
وقتی از بسته بودن پرده ها و پنجره ها مطمئن شد به سرعت روبروی منما زانو زد و به چشمای وحشتزده و منتظرش نگاه کرد.
-سنسه. جیکار میخوای بکنی؟
+میخوام ببرمت توی گنجوتسوچشنای منما تاآخرین حد گشاد شد و به تته پته افتاد
-چ..چی؟ چرا...
+نفس عمیق بکش منما. خوب بهم گوش کن. میخوام تو شارینگانم نگاه کنی و فقط آروم باشی. هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته. هیچ اذیتی بهت نمیرسونم و هیچی حس نمیکنی. مثل یه خواب میمونه. یه خواب خیلی آروم. اصلا نمیفهمی کی...جایی بین جمله های مرد، چشمای پسر سنگین شد و نفهمید کی اون الگوی قرمز و مشکیِ سوزان هیپونیتزم وار جلوی چشمش چرخید و هوش و حواسش رو از بین برد.
گنجوتسوی مانگیکیوی ایتاچی قوی ترین گنجوتسوی کونوها بود....
ذهن منما درست شبیه یه کوچه ی باریک و خلوت بود. خالی. ساکت.
YOU ARE READING
Nightcall
Fanfiction[Narusasu] سال هاست که آرامش کونوها رو زیر سایه ی هوکاگه هفتم فرا گرفته. ارامشی که کمی بیش از حد بوی سکوت میده. ولی بین این سکوت و سکون چه جنشبی دیده میشه؟ "عشق، خانواده ی من رو نفرین کرده"