chapter13

67 13 88
                                    


ناروتو با سرعتی حرکت میکرد که ضربات باد به روی صورتش مثل شلاقی پوستشو میخراشیدن. هرچی جلوتر میرفت احساسش بدش شدت میگرفت و اطمینانش بیشتر میشد، اینکه درست احساس کرده و اتفاق بدی درحال افتادنه. جون ساکورا در خطره.

شاخه ها زیر پاش میشکستن و دیگه مطمئن نبود روی چی قوم برمیداره. فقط به سمتی که حواسش راهنمایی میکردن میدوید.

از دور فضای بازی دید. درخت ها دور محوطه رو کامل پوشونده بودن و انگار اون نقطه مثل یک راز مدت ها در دل جنگل مخفی بود، چون ناروتو تاحالا پا بهش نذاشته بود.

قبل از اینکه پا روی زمین بذاره احساس وحشتناکی مثل یک بمب توی سینه‌ش منفجر شد. به سرعت روی زمین پرید و چشم های بهت زده‌ش خشک شدن‌
-سا...کورا...

جلوتر و بین صخره های خرد شده، مردی ایستاده بود که از دستش خون میچکید.

چشم های لرزان ناروتو به سرعت هدفشون رو پیدا کردن. بدنی روی زمین زیر‌پای مرد بود، بدنی که بیجون و....بی سر بود.

خون جلوی چشم ناروتو رو گرفت.

ساسکه نفس عمیقی کشید و نگاه خالی از احساسش رو از جنازه برگردوند. نقشه این نبود، قرار نبود ساکورا رو بکشه. قرار بود ازش استفاده کنه. دزدیدن ساکورا خیلی ریسک بالایی براش داشت و خیلی زحمت کشیده بود تا به اون نقطه رسیده بود، اما ساسکه فهمیده بود که مدتی هست چیزی به اسم خودداری در ذهنش وجود نداره. کوچکترین عصبانیتی مثل هیزم آتیش درونش رو گداخته میکرد.

ته دلش تاسف خورد. برای خودش، که حالا باید نقشه ی جدیدی میکشید.

قبل از اینکه بتونه فکر دیگه ای بکنه چیزی با قدرتی وحشتناک بهش برخورد کرد.

ساسکه چندین متر عقب پرت شد درحالی که پشتش به صخره ای برخورد میکرد. نفسش از درد حبس شد و چشم هاش سیاهی رفت.
ناروتو از خشم نفس نفس میزد. مشتش رو محکم کرد و بی اونکه فرصتی بده با قدم های نامنظم و شلخته جلو دوید. یقه ی مرد رو گرفت و مشت محکمی توی صورتش خوابوند. خشم تمام چیزی بود که احساس میکرد. ضرباتش تکنیک نداشتن، حتی چندتاشون به صخره های کنار سر مرد خوردن. خون از سر انگشتاش جاری شده بود و اشک از چشم هاش روی صورت ساسکه میچکید.

ساسکه نمیتونست از خودش دفاع کنه. به خاطر نمیاورد همچین ضرباتی رو خورده باشه. سنگین و بی رحم و پر از...نفرت.
اما میدونست اون جوشش به همون سرعتی که شروع شده بود تموم میشه.

و همینطور هم شد.
بعد از اینکه خون صورت ساسکه رو پر کرد، ناروتو از حرکت ایستاد. نفس های نامنظمش از ریه با صدای خس خس خفیفی بیرون میومدن. دندون هاشو رو هم فشار میداد و بی حرکت دستاشو دور گلوی مرد گره کرده بود، اما فشاری نمیداد.

NightcallWhere stories live. Discover now