🐳•𝑭𝒊𝒇𝒕𝒉 𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓•🐳

323 106 142
                                    

با باز کردن در اتاقی که خیلی وقت بود پاهاش رو داخلش نذاشته بود گرد و خاک بلند شد و ییفان همونطور که دستش رو تو هوا تکون میداد چند باری سرفه کرد.
تقریبا همه جا رو خاک گرفته بود و حتی میشد گوشه اتاق تار عنکبوت های کوچیکی رو دید. انگشتش رو روی دراور کوچیکی که گوشه اتاق گذاشته بود کشید و با دیدن حجم خاکی که روی انگشتش نشست لب هاش حالت صافی به خودش گرفت.

- داشتن اتاق مهمون برای یه آدم تنها ایده مزخرفیه

آهی کشید.

- یانمی هر سال همین موقع ها میاد و چند روزی اینجا خودش رو مهمون میکنه...

با یادآوری خواهر کوچیک ترش چشم هاش رو چرخوند و برای سگ سفید که بین وسایل اون اتاق کنجکاوی میکرد توضیح داد . ییفان دوست نداشت اعتراف کنه ولی هر وقت یانمی تصمیم می گرفت بهش سر بزنه ییفان ناخوآگاه به یه بچه تبدیل میشد که همبازیش رو قراره بعد مدت ها ببینه.

- فکر کنم دیگه وقتشه مرتبش کنم...

دستش رو برای روشن کردن لامپ روی پریز برق زد تا بتونه دور و اطرافش رو بهتر ببینه ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.

- شت...لامپش سوخته؟!

با تعجب از خودش پرسید و چند باری کارش رو تکرار کرد ولی لامپ روشن نشد. پلک هاش رو کلافه به هم فشرد. دقیق به یاد نمیاورد لامپ های اضافه اش رو کجا نگه میداره پس بیخیال عوض کردن لامپ شد و چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد تا بتونه وسایلی که نا منظم کنار پنجره رها شده بودن رو بسته بندی کنه و از اتاق بیرون ببره.

- بعضی وقتا ازینکه انقدر تنهام غصه ام میگیره... سخته یه عالمه حرف داشته باشی ولی وقتی لیست مخاطبینت رو میبینی هیچ کی اونجا نباشه تا مشتاق شنیدن روز حوصله سر برت باشه...

همونطور که وسایل ها رو نگاه میکرد زمزمه کرد. میدونست کوپر هیچ کدوم از حرف هاش رو متوجه نمیشه ولی تو اون لحظه ییفان براش مهم نبود چقدر دیوونه بنظر میاد.

- باید پرده ها رو هم بشورم؟!

دستش رو به پارچه پرده کشید و پرده اتاق رو کمی کنار زد و با دیدن پنجره اتاقی که رو به روش بود ابرویی بالا انداخت. نمیدونست که پنجره اتاق اون دردسرساز رو به روی پنجره همین اتاقه!! با یادآوری جونمیون خیره به پنجره اتاقی که لامپ های روشنش نشون میداد اون پسرک تو اتاقشه لب پایینش رو عصبی بین دندون هاش کشید. مثل همیشه ناپدید شده بود و این موضوع عصبیش می کرد چون آخرین چیزی که از اون پسر به یاد داشت غم زیاد توی نگاهش بود. انگار روتین زندگی جونمیون این بود که بعد از هر دیدارش با ییفان خودش رو گم و گور کنه و مرد همسایه رو از حال و احوالش بی خبر بذاره.  خیلی از گله و شکایتش نسبت به جونمیون نگذشته بود که قامت ریزه پسرک پشت پرده حریر سفید رنگش مشخص شد و همین برای لرزه انداختن بدن ییفان کافی بود. بدن برهنه جونمیون به خوبی تو دید ییفان قرار گرفته بود و شاید اگه فاصله بینشون کمتر از این بود موهای خیس و گونه های براومده صورتی رنگش اوضاع رو برای ییفان پیچیده تر میکرد. جونمیون بدون اینکه متوجه دو چشم براقی که تو تاریکی شب بهش خیره بودن باشه حوله دور کمرش رو روی زمین انداخت و چشم های نافرمان ییفان با وجود صدایی که از درون درست نبودن عملش رو فریاد میکشید از برآمدگی سینه پسرک که حالا چهره معصومانه ای به خودش گرفته بود گذشت و تماشای کمر ظریفش رو از دست نداد. گودی قشنگ کمر جونمیون که پایین ترین قسمتی از بدنش بود که در دید راس ییفان قرار داشت سیبک گلوی مرد رو تکون داد و فکر قوس گرفتن اون کمر برای لحظه ای از ذهنش عبور کرد و همین کافی بود تا پرده ای که ناخواسته بین انگشت هاش فشرده میشد به سرعت کشیده بشه و ییفان خودش رو از خیره موندن به اون صحنه خیال مانند محروم کنه.

⋆✮•𝓛𝓪𝓸老•✮⋆Where stories live. Discover now