🐳•𝒕𝒉𝒊𝒓𝒅 𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓•🐳

313 106 124
                                    

پاهاش با ریتم تندی به زمین ضربه میزد و همزمان متوجه نبود که گوشه ناخونش رو بین دندون هاش فشار میده. صورت پف کرده اش نشون میداد تازه از خواب بیدار شده ولی چشم های نیمه بازش از کم خوابی دیشبش حرف میزد. دست مادرش روی موهای به هم ریخته و سیخ شده اش نشست و جونمیون بالاخره با حس بوی پن کیک های کیمچی مامانش کمی هوشیار تر شد و همزمان صدای انقباض گرسنگی معده اش رو حس کرد.
چاپ استیک هاش رو توی دست گرفت و پن کیک های کیمچی رو به زور تو دهنش چپوند و سعی کرد بجوئه ولی خیلی زود با وجود سر و صدای معده اش دوباره عقب کشید و با کلافگی به صبحونه اش خیره شد. برنامه اعتراف مسخره اش حسابی ذهنش رو مشغول کرده بود. تقریبا به همه چیز فکر کرده بود و صد ها سناریو از واکنش های مختلف ییفان تو ذهنش خلق کرده بود و در آخر حتی نمیدونست نامه رو جای درستی گذاشته یا نه؟! شاید ییفان اصلا نامه رو پیدا نمیکرد!!! صبر کردن برای جونمیون به شدت زجرآور بود و حالا که داشت فکر میکرد شاید بهتر بیخیال ایده احمقانه اعتراف کردن با نامه بشه و از زبونش استفاده کنه. البته نمیتونست حدس بزنه اگه ییفان ردش کنه چه واکنشی نشون میده. حالا که فکرش رو میکرد چسبیدن به پاهای درازش و تلاش برای گرفتن یه شانس از ییفان فکر بدی بنظر نمیومد.

پیشونیش رو با ناامیدی به میز چوبی کوبید و با حس درد توی پیشونیش آخی گفت. فکر کردن به احتمالات توی ذهنش بی فایده بود. شاید همین الان هم رابطه آجوشی قد بلندش با اون دختر گره خورده بود و جونمیون فقط داشت وقتش رو تلف میکرد.

- یعنی برای اونم لاته درست میکنه؟!

گوشه لب هاش پایین رفت و پلک هاش از حس بدی که یهو تو وجودش سرازیر شد روی هم فشرده شد. به شکل بچگونه ای میدونست اگه پای اون دختر به خونه کناری باز بشه قرار نیست روی خوش به کسی که آجوشیش رو دزدیده نشون بده. حسودی با وجود اینکه احساس بین خودش و ییفان هنوز یک طرفه بود خیلی زود داشت تو قلبش ریشه میزد. بالغانه رفتار کردن و منطقی بودن درباره ییفان آسون نبود.

- داریم درباره ییفان حرف میزنیم؟! تو مطمئنی؟!

با شنیدن اسم کراش سن بالاش ناخواداگاه پلک هاش به سرعت از هم فاصله گرفت. سمت مامانش که با موبایلش مشغول بود چرخید و کف پاهای برهنه اش بالاخره روی سطح زمین آروم گرفت.

- خواهر زاده من دروغ نمیگه یه جینااا...

- اما اون هم اینطور مردی نیست گیونگ... میدونی که چقدر مودب و محترمه

با تعجب به گفت و گوی مامانش گوش سپرد و زیاد سخت نبود که از صدای بلند اعصاب خورد کن دوست مامانش بفهمه که بلایند دیت ییفان زیاد خوب پیش نرفته.
چند تا پن کیک کیمچی دیگه روی بشقابش قرار گرفت و جونمیون بدون اینکه توجهی به لب های خط شده مامانش که از صبحونه نخوردنش شاکی بود بکنه منتظر موند تا بالاخره تماس مادرش تموم بشه تا همه چیز رو بشنوه.

⋆✮•𝓛𝓪𝓸老•✮⋆Onde histórias criam vida. Descubra agora