🐳•𝑭𝒊𝒓𝒔𝒕 𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓•🐳

558 133 168
                                    

خاطرات هر چند متعلق به گذشته ان ولی یادآوریشون میتونه آزار دهنده باشه...دلتنگت کنه و وقتی به خودت بیای که مژه های خیس شده ات روی هم بیفتن و نوشته های روی میز رو هم مرطوب کنند . زمان همه چیز رو تسکین نمیداد...فقط زندگی انقدر تو رو سرگرم گرفتاری هاش میکرد تا فریبت بده که تو فراموش کردی...شاید فقط یه انگیزه...یه عشق سرزده میتونست مرهم قلب افسرده باشه .
سه سال بود که ییفان دلتنگ نگاه و لمس های عزیز بی معرفتش بود ولی این محبت تنها تو رویاهاش نصیبش میشد...رویایی که در انتها خواب رو از چشم های مرد غمگین میگرفت و با بدنی خیس و نفس های نامنظم توی تختش بیدار میشد . تلاشش برای پشت سر گذاشتن خاطرات بیهوده بود...حتی جا به جایی زمینی هم چیزی رو براش ساده تر نکرده بود...یه کلمه...یه نشونه...یه رنگ...برای درد کشیدن کافی بود ... کسی هم اهمیت نمیداد...ییفان محکوم شده بود به تنهایی...

خودکارش رو روی میز رها کرد و به پنجره بزرگ اتاقش که ویویی به ساحل جزیره ججو داشت خیره شد . آفتاب اتاقش رو روشن کرده بود و باد خنک صبح از بین پرده های کنار زده داخل میومد و صورتش رو نوازش میکرد .عاشق صبح های جزیره بود و بارها ساحل رو به وقت طلوع دویده بود .

روز های ییفان پر میشد با کارهای کسل کننده...هر چقدر سعی میکرد وقت کشی نکنه ولی لیست تیک خورده کارهای روزانه اش با زمان باقی مونده از بیست و چهار ساعتش همخونی نداشت . یه روتین تموم نشدنی بود...هر کاری که برای زنده بودن لازم بود رو انجام میداد...خوردن...خوابیدن...ورزش کردن...
ولی از زندگی کردن خبری نبود...
با اینحال زندگیش جریان داشت و ییفان آدم ضعیفی نبود...فقط به گفته خودش به زمان بیشتری نیاز داشت...خیلی بیشتر...برای برگردوندن ییفان قبلی فقط تلاش کردن کافی به نظر نمیومد.
تراپیستش میگفت داره پیشرفت میکنه...میخواست به عادت های گذشته وادارش کنه ولی بار ها نگاه ییفان به وسایل خاک خورده کمد افتاده بود...بی فایده بود...یه خستگی بی انتها به عقب میروندش.

در یخچالی که کم کم داشت خالی میشد رو باز کرد و بطری شیرش رو برداشت تا با آخرین قطره هاش ، صبحونه اون روز رو داشته باشه . همونطور که لیوان شیرش رو سر میکشید پیراهنی از توی کمدش برداشت و روی تخت انداخت . همیشه خرید هاش رو برای مدت طولانی ای انجام میداد تا مجبور به رفت و آمد زیاد نشه . منزوی بودن جزو عاداتش شده بود .کفش های سفیدش رو به پا کرد و با برداشتن سوییچ ماشین به قصد خرید مواد غذایی سمت در خروجی رفت .

انتظار داشت مثل همیشه با صحنه تکراری آسمون آبی رنگ جزیره رو به رو بشه ولی به محض باز کردن در با یک موجود کوچیک که روی پاهاش نشسته بود و گربه های اطراف خونه ییفان دورش جمع شده بودن مواجه شد . طولی نکشید که چند تا از گربه ها متوجه مرد مهربونی که همیشه هواشون رو داشت بشن و پاهای دراز ییفان که هنوز با تعجب پلک میزد رو دوره کنن . بعد از مدتی کله کوچیک پسرک بالا اومد . اول نگاهش به کفش های تمیز جلوی در افتاد و بعد به خاطر قد بلند ییفان مجبور شد تا حد زیادی سرش رو بالا ببره و بالاخره وقتی چشم های مشکیش روی نگاه مشکوک مرد ثابت شد لب هاش به حالت o شکل دراومد . در مقابل اون مرد زیادی ریزه بود.

⋆✮•𝓛𝓪𝓸老•✮⋆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora