🐳•𝑺𝒊𝒙𝒕𝒉 𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓•🐳

323 105 161
                                    

- من در این باره باهات شوخی کردم

دست هاش رو به سینه زد و به چهارچوب در خیره به جونمیونی که با دست های به کمر زده اتاق رو نگاه میکرد تکیه زد. اصلا فکرش رو هم نمیکرد جونمیون شوخی دیشبش درباره جبران کردن کارهاش رو جدی بگیره و حالا بدون اینکه توجهی به حرف های ییفان داشته باشه قصد داشت کمکش کنه.

- به هر حال به کمک نیاز داری

- کی گفته؟!

جونمیون چشم هاش رو چرخوند و سمت مرد قد بلند که اصرار داشت بگه نیازی به کمک نداره برگشت. چرا این مرد انقدر یک دنده بود؟!

- ییفان...تو چند سالی هست حتی سر کار نمیری... من درک میکنم اگر نسبت به گذشته تنبل شده باشی و حوصله ات نکشه اینجا رو تمیز کنی

- من تنبل نیستم!!! تازگیا باشگاه هم ثبت نام کردم

ییفان بدون اینکه متوجه باشه رفتارش برای جونمیون شبیه پسر بچه هاست با اخم محوی توضیح داد و پسر کوچیکتر رو خندوند.

- خب...خوشحالم تلاش میکنی اجتماعی تر بشی اما به هر حال...دلت میخواد این اتاق رو سریع تر مرتب کنیم یا نه؟!

سوال آخرش رو با ابروهای بالا رفته پرسید و باعث شد نگاه ییفان برای چند لحظه دوباره روی شلوغی وحشتناک اتاق بچرخه. تنها تمیز کردن اونجا براش کابوس بود و هر دفعه سعی میکرد عقب بندازتش. اگه جونمیون خودش داوطلبانه میخواست کمکش کنه، چرا باید نه میگفت؟!

- حالا که خودت داوطلبی باشه...ولی حق نداری وسطش جا بزنی

پسر کوچیکتر ذوق زده از راضی شدن ییفان لبخند پهنی زد و سرش رو بالا پایین کرد. فرصت اینکه ییفان بهش اجازه بده تا اطرافش باشه و برای بیشتر شناختن اون مرد تلاش کنه زیاد پیش نمیومد. حس موندن تو خونه ییفان و کنارش بودن باعث شد چند لحظه ای مثل احمق ها به مرد قد بلند خیره بمونه و به این فکر کنه که باید چطوری با ییفان گرم بگیره. خیلی زود ییفان متوجه سنگینی نگاهش شد. سرش رو بالا گرفت و نفس پسر کوچیکتر برای لحظه ای حبس شد. بدون اینکه تلاش کنه تا از مچ گیری ییفان فرار کنه به خیره بودنش ادامه داد و برای چند لحظه هر دو نتونستن چشم از همدیگه بردارن و فقط صدای نفس های کوتاه جونمیون سکوت اتاق رو می شکست. طبق انتظار ییفان کسی بود که سریع تر به خودش اومد و اون تلاقی نگاه رو با گونه های گُر گرفته شکوند. جونمیون لپ های باد کرده اش رو با فرار نگاه ییفان خالی کرد و سعی کرد به خودش مسلط باشه. اگه به نگاه های گاه و بی گاهش ادامه میداد مرد قد بلند رو کلافه میکرد.

پشت کله اش رو با انگشت کمی خاروند و به فضای تاریک اتاق نگاه اجمالی ای انداخت. لامپ های اتاق هم سوخته بودن و تاریکی انرژی ای برای کار کردن بهش نمی داد. به قصد کنار زدن پرده ها سمت گوشه اتاق رفت و انگشت هاش رو روی پرده های سفید رنگی که حسابی کثیف بنظر میومدن کشید. باید حتما شسته میشدن. پرده ها رو کنار زد و نور خورشیدِ جزیره خیلی زود اتاق کوچیک رو روشن کرد و لبخند محوی روی صورت پسرک نشست.

⋆✮•𝓛𝓪𝓸老•✮⋆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora