🐳•𝑭𝒐𝒖𝒓𝒕𝒆𝒆𝒏𝒕𝒉 𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓•🐳

444 113 194
                                    

روزی که ییفان بهش لقب " دردسر" داده بود جونمیون باور داشت یه روز به آجوشیش ثابت میکنه اون لقب اصلا برازنده پسرک نیست. ولی همه چیز اونجوری که برنامه ریزی کرده بود پیش نرفت و جونمیون بدون هیچ قصدی همش دردسر درست میکرد و همیشه هم ییفان اون دور و ورا بود که گوشه لبش بالا بره. ولی هیچکدوم از دردسرهای قبلیش به اندازه دردسر امروزش بزرگ نبود... یه دردسر ۷۰ هزار دلاری!!! قیافه جونمیون با دیدن اون رقم بالا دقیقا شبیه یه آدم بیچاره بود که خبر ورشکستگیش تازه بهش رسیده بود و اونقدری توی دنیای خودش به سر میبرد که به زنی که با لبخندهای پهن و دندون نما در حال لاس زدن با ییفان بود اهمیتی نده. به حالت ناراحتی سرش رو روی فرمون کوبید و ناخواسته با چسبوندن کله‌اش به بوق ماشین، ییفان و اون زن رو از جا پروند و خودش هم ترسیده روی صندلیش تکون خورد و بالا پرید و همون لحظه بود که با چشم‌های دوست پسرش که میتونست خنده رو توشون ببینه رو در رو شد و بدون اینکه اراده‌ای روی ماهیچه‌های صورتش داشته باشه لباش به سمت پایین کشیده شد و برای پوشوندن چهره شرمنده‌اش فقط تونست دست‌هاش رو روی صورتش بذاره.

- من واقعا یه دردسر متحرکم

باورش نمیشد انقدر احمقه که با اعتماد به نفس و چند تا اِگیو مضحک از ییفان خواسته بود بهش رانندگی یاد بده و اون دوست پسر احمق‌تر از خودش هم جلوش رو نگرفته بود و به راحتی جونمیون رو پشت آئودی سفید رنگش نشونده بود و در آخر این بلائی بود که با حماقتِ هر دو به سرانجام رسیده بود. جونمیون فقط پنج دقیقه بعد از حرکت با ماشین یه خانوم تصادف کرده بود و اونقدری به بدنش فشار عصبی وارد شده بود که حتی نتونست از ماشین پیاده شه و ببینه با ماشین ییفان و اون زن چیکار کرده و دوست پسرش رو جلو فرستاده بود تا جیغ و دادهای اون زن رو به جون بخره.

بعد از مدتی ییفان بالاخره از اون زن فاصله گرفت و با باز کردن در، دوباره کنار جونمیون نشست. نگاه پسر کوچیکتر با شرم و ناراحتی پر شده بود و ییفان میدید که جونمیون بخاطر تصادف کوچیک چند لحظه پیش ترسیده و شوکه شده.

- چرا انقدر ترسیدی؟!

خیره به دست‌های قفل شده پسرک که دائما به همدیگه فشرده میشدن زمزمه کرد و وقتی جوابی نشنید دستش رو جلو برد و انگشت‌های جونمیون رو به آرومی لمس کرد.

- اون خانوم شکایتی نداره...قرار شد خسارت ماشینش رو بدم و همه چیز بین خودمون بمونه

- من...نمیدونستم ماشینت انقدر میارزه

پسر کوچیکتر بدون اینکه اهمیتی به اون زن بده چشم‌های نم دار و ناراحتش رو بالا گرفت و آب دماغش رو بالا کشید و ییفان رو از رفتارش متعجب کرد. جونمیون اصلا از ماشین‌ها سر درنمیاورد و نهایت دانسته‌اش درباره ماشین‌ها این بود که "هر ماشینی که خفن‌تر بنظر میاد گرون‌تره" و اصلا فکر نمیکرد ماشینِ زشتِ دوست پسرش یه همچین قیمت بالایی داشته باشه. محض رضای خدا... اون حتی نمیدونست دوست پسرش تا این حد توی پول غلت میزنه.

⋆✮•𝓛𝓪𝓸老•✮⋆Where stories live. Discover now