🐳•𝑺𝒆𝒗𝒆𝒏𝒕𝒆𝒆𝒏𝒕𝒉 𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓•🐳

562 98 118
                                    

- بذارید براتون پرش کنم ساجانگ نیم

توی همهمه‌ی صدا و خنده‌های بچه‌های گروه، صدای هانا که بطری سوجو رو بالا گرفته بود از فکر بیرونش کشوند. نگاهش رو از شیشه خالی شده دستش گرفت و با لبخند محوی دستش رو بالا گرفت تا دوباره شیشه سوجوش پر بشه و همون لحظه صدای خنده همه بخاطر جوک‌های بیمزه یکی از پسرای پشت میز بالا رفت. جشن افتتاحیه موسسه اونقدرا شلوغ نبود. ییفان اجازه داده بود هر کسی با خودش همراه بیاره و تقریبا همه با پارتنراشون یا عضوی از خانواده‌اشون اومده بودن. البته به جز خودش...نه خانواده‌اش اونجا بود نه خبری از پسرک دردسرسازش و این رفته رفته داشت استرس به جونش می‌انداخت. یعنی چه مشکلی پیش اومده بود که انقدر دیر کرده بود؟! نکنه بخاطر رابطه دیشب حالش بد شده بود؟!
با یادآوری اون روز صبح که به سختی راضی شده بود از جونمیون دل بکنه و پسر کوچیکتر رو بخاطر اینکه مادرش داشت از سفر برمی‌گشت راهی خونه کنه آهی کشید. شاید باید به بهونه‌‌ای موندن جونمیون رو توجیح می‌کرد تا انقدر انتظار نکشه.

- برای جشن امشب شخص خاصی رو دعوت نکردین؟!

هینا، مربی ژاپنی‌ای که ییفان خوشحال بود که تونسته توی تیمش بکشونه با نیشخندی زمزمه کرد و حواس همه رو به سمت بحثی که همه درباره‌اش کنجکاو بودن ولی جرئت پرسیدن نداشتن کشوند.
ییفان که مشخص بود انتظار این یکی رو نداشته روی صندلیش کمی تکون خورد. می‌دونست همه درباره زندگی شخصیش کنجکاون چون برخلاف بقیه تمایلی به صحبت درباره‌ زندگیش نداشت و فکر می‌کرد این موضوع قرار نیست هیچ‌وقت وسط کشیده بشه.

- خانواد‌ه‌ام توی سئول مشغولن... نتونستن بیان

خونسرد جواب ساده‌ای داد و دوباره زبونش رو با سوجو تلخ کرد.

- آه...ساجانگ نیم... یعنی حتی دوست دخترم نداری؟!

با این جمله چشم‌های ییفان به سمت اون فضول کوچولویی که گاهی یه حرفی از دهنش می‌پرید چرخید و همون یه نگاه کافی بود تا هانا دستش رو روی لب‌هاش بذاره و نگاه پشیمونی توی چهره‌اش مشخص بشه.

- بنظرم دارید ساجانگ نیم رو معذب میکنید...کسی سوجو می‌خواد؟!

آقای پارک، مرد تقریبا سن بالایی که سرایدار ساختمون بود با خنده سعی کرد نگاه‌ها رو از روی ییفان که بنظر تمایلی به جواب دادن نداشت برداره و بقیه هم خیلی زود برای فرار ازون سکوت اذیت کننده‌ باهاش همراه شدن و دوباره صدای برخورد شیشه‌های سوجو و گفت و گو‌هاشون باعث شد ییفان راضی از برداشته شدن توجه ازش، به سمت دیگه‌ای بچرخه و مدام نگاه مضطربش رو بین در پشت بوم ساختمون و موبایل توی دستش بگردونه.

- دیگه دارم دیوونه‌ میشم

با نگرفتن پیامی از جونمیون، نفسش رو عصبی بیرون داد و قبل ازینکه بتونه پیام دیگه‌ای به بقیه پیام‌های قبلیش اضافه کنه تونست چهره خانوم کیم که از در پشت بوم داخل میومد رو تشخیص بده و ناخودآگاه با فکر اینکه شاید واقعا برای جونمیون مشکلی پیش اومده کمرش به حالت صاف دربیاد. با ترسی که یکباره به سراغش اومده بود از روی صندلیش بلند شد و قدم‌های بلندش رو سمت زنی که ییفان توی اون لحظه حتی متوجه آراسته بودنش نبود برداشت و قبل ازینکه بتونه سوالی بپرسه متوجه پسرک سر به هواش که داشت با کنجکاوی و لب‌های باز همه جا رو نگاه می‌کرد پشت سر خانوم کیم شد و ناخواسته با دیدنش قدم‌هاش رفته رفته کوتاه‌تر شد. اولین بار بود که جونمیون رو توی لباسای رسمی و مدل موی متفاوتی می‌دید و هر لحظه که به اون دو نفر نزدیک می‌شد جزئیاتِ بیشتری از اون دردسر به چشمش میومد که نفس کشیدن رو براش سخت‌تر می‌کردن.

⋆✮•𝓛𝓪𝓸老•✮⋆Onde histórias criam vida. Descubra agora