🐳•𝑭𝒐𝒖𝒓𝒕𝒉 𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓•🐳

349 109 111
                                    

پنج روز شده بود!! پنج روز از وقتی که اون پسرک رو جلوی در خونه اشون پیاده کرده بود و دیگه ندیده بودش می گذشت. ییفان باور نمیکرد ولی هر بار وقتی به خودش میومد که پرده پنجره هاش رو کنار میزد تا ردی از جونمیون اون اطراف ببینه. ولی هیچ خبری نبود...نه حتی از سر و صداهاش یا میو میوی گربه هاش.

دستش رو به چونه زد و دوباره به لاته روی میزش خیره شد. از اینکه جونمیون اورثینک کرده باشه یا کل اون پنج روز رو به ناراحت بودن ادامه داده باشه حس خوبی نداشت. البته احتمال دیگه ای هم وجود داشت و اون هم چیزی جز عقب کشیدن جونمیون نبود که ییفان با به خاطر آوردن اون نگاه جدی و "دوستت دارم" محکمی که از زبون اون وروجک شنیده بود این احتمال رو کاملا رد میکرد.

چند باری مبهوت پلک زد. آهی کشید و بعد از چند لحظه انگشت های رو روی شقیقه هاش گذاشت و با تکیه دادنش به صندلی سرش رو بالا برد و به سقف خیره موند. وقتایی که تو خودش می رفت و ذهنش درگیر اون پسر میشد رو دوست نداشت. جونمیون شاید نمیتونست ییفان رو به خواسته اش راضی کنه کنه ولی تواناییش تو حک کردن خودش تو ذهن ییفان رو دست نداشت. میتونست صدای آجوشی گفتن جونمیون رو خیلی واضح تو ذهنش بازسازی کنه و حتی حرکات ناخواسته بامزه ای که احتمالا خود پسرک از وجودشون با خبر نبود رو پشت پلک هاش دوباره تصور کنه و این...کلافه اش میکرد...یا شاید هم عصبی...ولی به هیچ عنوان به ذهنش خطور نمی کرد که شاید ترس "دوباره شکوفه زدن احساساتش" منشا این عصبانیت باشه.

زنجیره افکارش با صدای زنگ در پاره شد. بی میل از روی صندلی بلند شد و وقتی صدای کوبیدن مشت به در خونه اش رو شنید ابروهاش بالا پرید. شخص پشت در کی بود که اینطوری به خودش اجازه می داد سکوت خونه ییفان رو به هم بزنه؟!

با محکم تر شدن ضربه مشت هایی که به درش کوبیده میشد قدم هاش رو تند کرد و با رسیدن به در دستش رو روی دستگیر گذاشت و در رو بی تامل باز کرد.

- ییفان

صدای بغض آلود جونمیون و چشم های پر شده از اشکی که مدام گونه هاش رو خیس میکرد و پسر کوچیکتر رو مجبور میکرد با آستین به جون چشم هاش بیفته تا بتونه اشک هاش رو کنار بزنه چیزی نبود که اون روز انتظارش رو داشت. دیدن پسرک بعد پنج روز با این وضعیت کمی شوکه اش کرده بود.

- چ-چی شده؟! حالت خوبه؟! افتادی زمین؟!

نگران از افتادن اتفاق بدی جلو رفت و تنها سوال هایی که به ذهنش میومد رو پرسید و دستش رو جلو برد و با بالا گرفتن چونه پسرک دنبال نشونه ای از زخم یا کبودی گشت.

- من خوبم ییفان... لونا...اون...

دست ییفان رو از چونه اش جدا کرد و با گریه جمله اش رو ادا کرد و وقتی ابروهای مرد قد بلند گیج از شنیدن اسم جدید به هم نزدیک شد سعی کرد بیشتر توضیح بده.

⋆✮•𝓛𝓪𝓸老•✮⋆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora