part 12

33 14 12
                                    

یک سال بعد.

ابرهای خاکستری آسمان سئول رو در برگرفته بودند. بارون نسبتا تندی می بارید. مردم سراسیمه از این بارون نابِهنگام فرار میکردن و هر کدوم سعی داشتن فوری خودشون رو به مقصدشون برسونند.
در بین اون ها اما، چانیول هیچ عجله و گریزی نداشت. نه چتری به دست داشت و نه مثل بقیه برای پیدا کردن سر پناه می دوید. آروم آروم زیر بارون قدم میزد. حالا دیگه به جای مورد نظرش رسیده بود و البته که کاملا هم خیس شده بود.
دستی به موهای نم دارش کشید و در شیشه ای رو باز کرد.

-خوش اومدین چطور میتونم...

مادربزرگ گل فروش با دیدن سر و وضع چانیول، شال بافتش رو از روی صندلی برداشت و فوری به طرفش رفت.
-آیگو شبیه پیشی بارون زده شدی که پسر.
درحالی که سعی می کرد موهاش رو کمی خشک کنه، گفت و چانیول بیشتر خم شد تا کار آجومارو راحت تر کنه.
-بیرون طوفان شده. منم تلاشی برای فرار ازش نکردم. شما حالتون چطوره؟

-من خوبم. تو باید به فکر خودت باشی.

بعد هم به سر و وضعش با سر اشاره کرد.
چانیول تلخندی زد و به طرف کوزه ی گل های رز سفید رفت و چند شاخه از داخلش جدا کرد.
به طرف آجوما برگشت و برای دلگرمی به نگاه نگرانش زیر لب زمزمه کرد.

-من خوبم...

جلو رفت و شاخه های رز رو از دستش گرفت و مشغول کوتاه کردن ساقه ها و کندن تیغ هاش شد.

-یک ساله که هر هفته میای پیشم و چند شاخه گل میخری و میری؛ و از همون موقع متوجه غمی که تو دلت سنگینی میکنه شدم. از ته قلبم میخوام یه روزی برسه که واقعا خوب باشی.

شاخه های گل رو با سلیقه داخل ورق آبی رنگ کمرنگی پیچید و همزمان با تموم شدن حرفش به طرف چانیول گرفتشون و سرشو به طرف پنجره چرخوند و بیرون رو نگاه کرد.

-اوه انگاری بارونم بند اومده!

چانیول هم نگاهشو به بیرون دوخت و آهی کشید:

-کاش طوفان درون منم خاموش می شد...

*****

بعد از بند اومدن بارون حالا از اون گل فروشی خارج شده بود و تصمیم گرفته بود مسیر رو تا رسیدن به مقصد پیاده طی کنه. هنوز لباس های نازکش کمی خیس بودن و باد پاییزی ای که می وزید، باعث شده بود آب بینیش راه بیفته و گونه هاش رنگ بگیرن. کم کم احساس بی حالی می کرد. حدس میزد که به احتمال زیاد سرماخورده و بدنش کمی لرز گرفته بود.
دیگه بیشتر از این نمیتونست ادامه بده پس بین راه ایستاد و برای ماشین هایی که رد میشدن دست بلند کرد تا ادامه ی مسیر رو با ماشین بره.
بالاخره تاکسی ای ایستاد و چانیول سریع در عقب رو باز کرد و خودشو روی صندلی انداخت و پلکهاشو روی هم گذاشت.

-کجا تشریف میبرید؟

بدون اینکه چشم هاشو باز کنه جواب راننده رو داد.

Dark MindWhere stories live. Discover now