-چانیول...من عاشقت شدم.
کیونگسو بعد گفتنش نفس عمیقی کشید و انگاری که یه وزنه ی صد کیلویی رو از روش برداشته باشن، احساس سبکی میکرد. چانیول با بهت و بدون هیچ حرفی توی چشمهاش زول زده بود و این باعث میشد کم کم اون احساس سبکی به استرس تبدیل بشه.
ثانیه ها می گذشت و همچنان توی سکوت بهم خیره بودن که بالاخره کیونگسو سکوتو شکست.-نمیخوای چیزی بگی؟
-من خب..من..هوف. یه لحظه وایسا.
چانیول برگشت و پشتشو به کیونگسو کرد. توی ذهنش دنبال کلمات میگشت و به مغزش التماس میکرد تا یه حرفی برای گفتن پیدا بکنه ولی هیچ. انتظار شنیدن هر چیزی جز این مورد رو داشت و واقعا هضم صحبت های غیر منتظره ی کیونگسو براش بشدت سخت بود.
از اون طرف، کیونگسو که هیچ ایده ای برای این سکوت چانیول و اینکه قراره چی بشنوه نداشت، از استرس زیاد داغ کرده و احساس حالت تهوع بهش دست داده بود.-تو..تو واقعا جدی بودی؟!
چانیول که دوباره به طرفش برگشته بود گفت و چندبار پشت هم پلک زد.
-معلومه که جدی بودم. این موضوعی نیست که بخوام سرش باهات شوخی کنم.
-دقیقا! سوال چرتی پرسیدم. ببخشید من هول شدم واقعا فکر میکنم الان هر حرفی که میزنم بیشتر گند میزنم. من میدونی...درسته! زمان میخوام. من به زمان احتیاج دارم. الان جداً مغزم قفل کرده و احساس میکنم قادر به گفتن هیچ حرفی و انجام هیچ کاری نیستم.
چانیول تند تند صحبت میکرد و دستهاشو تکون میداد و هر بار بین جملاتش مکث میکرد و زبونش میگرفت.
کیونگسو با دیدن وضعیت پسر هول روبروش، با اینکه خودش هم دست کمی ازش نداشت ولی سعی کرد تا آرومش کنه.-چان آروم باش. باشه، منم الان ازت جوابی نخواستم. فقط به نظرم رسید که تو هم این حقو داری که از احساساتم نسبت به خودت باخبر باشی. و تا زمانی که ذهنتو آروم کنی و بتونی راحت صحبت کنی منتظر میمونم.
بهش نزدیک تر شد. با دستهاش دو طرف شونه های چانیول رو گرفت و روی نوک کفشش بلند شد تا قدش برسه. روی گونش بوسه ی نرم و کوتاهی زد. و قبل از اینکه چان بتونه موقعیتو آنالیز کنه و واکنشی نشون بده، فوری فاصله گرفت و با دو ازش دور شد و رفت.
چانیول که همونجا خشکش زده بود، دستشو روی محلی که چند ثانیه ی پیش توسط پسر خجالتی فراری بوسیده شده بود، گذاشت و به رفتنش خیره شد.-یعنی اون جدی جدی خود کیونگسو بود؟
******
از وقتی که به خونه رسیده بود حال خوشی نداشت و به نظر میرسید همچنان اثرات استرس یه ساعت پیشش به خاطر اعترافی که کرده بود، روی جسم و روانش هست و کاملا درگیرش کرده. حتی اشتهایی هم برای خوردن چیزی نداشت و بعد از دوش کوتاهی که گرفت به طرف میزش رفت و دفتر داخل کشو رو برداشت. با اینکه بی حال بود و جونی نداشت ولی میخواست حتما امروز رو توی اون دفتر ثبت کنه.
روی تخت نشست و خودکار داخل جلدشو برداشت و صفحه ی جدیدی باز کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/331857401-288-k621854.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Dark Mind
Fanficمن همه ی کلماتی که میدونستم رو فراموش خواهم کرد اما قسم میخورم تورو فراموش نمیکنم اگه صدام میتونست گذشته رو برگردونه... در گوشت زمزمه می کردم: "اوه عزیزم، ای کاش اینجا بودی!" نام⇠ذهن تاریک ژانر⇠رومنس/ درام / مدرسه ای کاپل ها⇠چانسو/ بکسو/ کایسو نویسن...