توی چشم هاش زول زده بود و سرشار از حس های ضد و نقیض بود. به خودش جرات داد تا نزدیک تر بره که لمسش کنه و بفهمه که رویاست یا حقیقته؟!
کنار تختش ایستاد و در حالیکه با چشم هایی براق، بهش نگاه میکرد، دستشو جلو برد و گونهش رو لمس کرد و پر از هیجان و ناباور اسمش رو به زبون آورد:-کیونگسو!
پسرک خوابیده روی تخت اما، هیچ کدوم از احساسات و کارهای پسر روبروش رو درک نمیکرد و اولین سوالی که توی ذهنش نقش بست رو به زبون آورد:
-تو کی هستی؟!
چانیول گیج و متعجب شد؛ ولی چیزی از شادمانی درونش برای شنیدن دوباره ی صدای کیونگسو کم نکرد. از ته دلش خندید و از خوشحالی زیاد اشک توی چشم هاش حلقه زده بود و ناباور و شوکه خیره به چشم های باز کیونگسو بود.
کیونگسو که همچنان از هیچ کدوم از اتفاقات اطرافش سر در نمیاورد، فقط با گنگی به افراد نا آشنایی که توی اتاق حضور داشتند نگاه میکرد.
-باید معاینش کنیم لطفا یه چند لحظه بیرون منتظر بمونید.
پزشک معالج کیونگسو گفت و بعد به پرستاری اشاره کرد که چانیول رو تا بیرون اتاق همراهی کنه.
به محض بیرون اومدنش از اتاق با مادرش روبرو شد. اشک هاش بی اختیار از گونه هاش سرازیر شدند و توی آغوش مادرش فرو رفت.-مامان اون به هوش اومده..کیونگسو، اون برگشته پیشمون!
مادرش دست هاشو بالا آورد و روی موهای پسرکش نوازش وار کشید و با صدای لرزون ناشی از شادی گفت:
-خیلی خوشحال شدم عزیزدلم. خداروشکر...
*****
چند ساعت بعد.طی این مدت گذشته، خانواده ی کیونگسو هم خودشون رو رسونده بودند و طبق چیزی که از صحبت های دکتر متوجه شده بودند؛ کیونگسو بخشی از حافظهش رو از دست داده بود و جز اعضای خانوادش و هویت خودش و قسمتی از خاطرات خیلی قدیمی تر که مربوط به دوران کودکیش بودند، چیز دیگه ای رو از تصادفش و حتی دوستانی که چند سال اخیر باهاشون آشنا شده بود رو به خاطر نمیاورد.
البته که پزشک کیونگسو بهشون این اطمینان رو داده بود که این از دست دادن بخشی از خاطرات، موقت هستند و یکسری کارها و تمرین ها میتونن باعث بشن که کیونگسو هر چه زودتر همه چیز رو به یاد بیاره...
بعد از اون بکهیون و جونگین هم با شنیدن خبر به هوش اومدن کیونگسو خودشون رو فوری به بیمارستان رسوندن و حالا هر دو به همراه چانیولی که هر چند لحظه یه بار به کیونگسو نگاه میکرد تا مطمئن بشه که همه ی اینا واقعیته، کنار تختش ایستاده بودند.
کیونگسو سعی میکرد چیزی یا خاطره ای از اون سه نفر به یاد بیاره ولی تلاش هاش بی نتیجه بود و اون جدی انگار هیچکدوم از اون سه نفر رو نمیشناخت. کیونگسو گفت:-فکر کنم باید دوباره باهم دیگه آشنا بشیم! البته مامان قبل از اینکه از اتاق بیرون بره بهم گفت که دوستام برای ملاقاتم اینجا اومدن ولی متاسفانه هر چقدر تلاش کردم چیزی به خاطر بیارم جواب نداد. پس لطفا از دستم ناراحت نشید.

YOU ARE READING
Dark Mind
Fanfictionمن همه ی کلماتی که میدونستم رو فراموش خواهم کرد اما قسم میخورم تورو فراموش نمیکنم اگه صدام میتونست گذشته رو برگردونه... در گوشت زمزمه می کردم: "اوه عزیزم، ای کاش اینجا بودی!" نام⇠ذهن تاریک ژانر⇠رومنس/ درام / مدرسه ای کاپل ها⇠چانسو/ بکسو/ کایسو نویسن...