part 15

48 11 31
                                    

بعد از خوردن غذاشون با لوس بازیای چانیول و غرغرای کیونگسو، میزو جمع کردن.

-خب حالا که غذامو خوردم مغزم داره به کار میفته اگه میخوای باهام درس کار کنی الان وقتشه.

کیونگسو گفت و خواست به اتاقش بره که چانیول مچ دستشو گرفت و اینکارش باعث شد کیونگسو برگرده و سوالی بهش نگاه کنه.

-امروزو میتونم بهت فرجه بدم.

چشم های کیونگسو کمی درشت شد.

-جدی میگی؟

-آره زودباش یه ایده ی جدید بده که بقیه روزو چیکار کنیم، تا پشیمون نشدم.

-بریم کوهنوردی؟

چانیول ضربه ی آرومی به سر کیونگسو زد و گفت:

-کی الان میره کوهنوردی آخه!

-راست میگی. هولم نکن الان یه چی پیدا میکنم.

فوری گفت و از ترس اینکه چانیول یه وقت پشیمون نشه و دوباره بند و بساط دفتر و کتابارو باز نکنه، دوباره توی فکر فرو رفت و چانیول با لبخند رضایت به این کیونگسوی جدیدی که صدبرابرِ قبل شیرین و بانمک تر بود، نگاه میکرد.

-فهمیدم! به جونگین و بکهیون زنگ میزنم چهارتایی باهم بریم بیرون.

-نه!

چانیول گفت و لبخندش جاشو به اخم کمرنگی داد.

-چرا نه؟!

-بکهیون که شک نکن با اون کسی که بهش زنگ زد الان سر قراره.

-خب جونگین چی؟

-اونم حوصلشو ندارم.

-چرا؟! تازه هفته پیشم بهم گفت آخر هفته بریم بیرون ولی بهش گفتم تو قراره باهام درس کار کنی و نمیتونم بیام.

-من میخوام دوتایی تنها باشیم.

چانیول مثل بچه های تخس گفت و لب هاشو روی هم فشار داد و به حرفاش اضافه کرد:

-اگه اون بیاد من نمیام.

کیونگسو لبخند معذبی زد و دستشو صلح‌آمیز روی شونه ی چانیول گذاشت.

-باشه چانیول کوچولو حالا آروم باش.

-به من نگو کوچولو.

چانیول خیلی جدی گفت و با حرص دست کیونگسو رو پس زد
کیونگسو کمی گیج و عصبی گفت:

-چیز بدی نگفتم که! فقط یه شوخی بود...

-از این شوخیات خوشم نمیاد.

کیونگسو صداشو بالا برد.

-الان مشکلت چیه چرا یهویی عصبانی شدی؟

-مشکلم اینه که هیچی یادت نیست. مشکل من دقیقا همینه که چیزایی که باید یادت بیاد و یادت نمیاد!

Dark MindTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang