زانو های لرزون و کم توانش رو بدون توجه به چالهٔ آبی که روبه روش قرار داشت ، به زمین کوبید و به اشک هاش اجازهٔ همراهی با بارون رو داد. تمام بدنش بخاطر زخم های ریز و درشتی که تزئینش کرده بودند، میسوخت ولی درد غم ساکن شده در قلب سونگمین، اونقدر بیشتر از اون زخم های تازه و درحال خونریزی بود که به چشم نمیومدند.
سونگمین هیچوقت توی احساساتش اینقدر ضعیف و بیعقل عمل نمیکرد ولی محبت های اون مرد آن چنان پسرک زخمی و خسته رو تحت تاثیر قرار داده بود که قلب سونگمین، بی اجازه مرد رو داخل خودش راه داده و بهش اعتماد کرده بود . اعتمادی که بعد از مدتی جوانه زد و شکوفه های ریز و درشتی به نام عشق رو، توی قلب پسرک خسته به وجود آورد.
با به یاد آوردن حماقتی که انجام داده و در آخر بخاطرش دچار همچین عاقبتی شده ، به موهاش چنگی زد و به خنجر خونی که با فاصلهٔ کمی ازش روی زمین افتاده بود ، چنگ زد.
خنجر بنفش همینجوریش هم با خون سونگمین تزئین شده بود ولی پسرک این رو کم میدونست. بعد از اشتباهی که انجام داده بود ، لیاقتش این بود که اون خنجر توی قلبش فرو بره و تپیدنش رو متوقف کنه. همون خنجری که به عنوان هدیه از مرد دریافت کرده بود.
با شنیدن صدای غرش آسمون، برخلاف اشک هایی که چشم هاش رو قرمز کرده بودند، نیشخندی مهمون صورتش کرد و خنجر رو به قصد فرو بردن توی قلبش، بالا آورد.
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. با سرعت زیادی خنجر رو به سمت قلبش حرکت داد اما قبل از اینکه برخوردی با بدنش داشته باشه، به سمت دیگهای پرتاب شد .
با ترس چشمهای لرزونش رو باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد، یک کتونی مشکی رنگی بود. نگاهش رو بالا تر آورد و با صورت آشنایی مواجه شد که زمانی آرزوی مرگش رو میکرد. دقیقا زمانی که توی دریای حماقت، غرق شده بود.
مینهو در جواب نگاه خیره و ترسیده ی سونگمین چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و دست راستش رو به سمت پسرک زانو زده، دراز کرد.
- توقع دارم الان که تمام حرف هام درست در اومده ، بهم اعتماد کنی و دستت رو بهم بدی !
سونگمین دوست داشت سر پسر بزرگتر که با نگاه تحقیر آمیزی بهش خیره بود، فریاد بزنه و بگه که باید زودتر بهش اخطار میداد و وقتی سونگمین به حرف هاش اعتماد نکرد، یه سیلی بهش میزد و پسر کوچکتر رو نجات میداد ولی اون تقصیری نداشت؛ مینهو صادقانه تمام اخطار هاش رو داده بود ولی سونگمین اون زمان کور و کر شده بود.
با شک دست لرزونش رو توی دست گرم مینهو گذاشت و با کمکش از جاش بلند شد. درسته اعتمادش همین چند لحظه پیش زیر پاهای کسی که عاشقش بود، له شده بود ولی یه حسی به پسرک میگفت تنها کسی که الان میتونه کمکش کنه، همین پسر چشم گربهای هستش .
YOU ARE READING
𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐 ^^
Fanfiction✧˖*°࿐ - مهم نیست چقدر بهم آسیب بزنی،تو همیشه یه مکان خاص تو قلبم داری... #Shuci ^^