Gone love (minsung)

241 19 27
                                    

ضربهٔ آخر رو زد و بعد از خارج شدن تمام کامش، عضوش رو از سوراخ ملتهب پسر زیرش درآورد. شلوارش رو بالا کشید و بعد از بستن کمربندش، دسته‌ای پول از جیبش بیرون آورد و روی تخت پرت کرد.
کلاه هودیش رو روی سرش گذاشت، سیگاری از پاکت داخل جیبش برداشت و روشنش کرد. پُک عمیقی از سیگارش گرفت و سمت در خروجی حرکت کرد.

-این آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم راف.

پسرک ریز جثه‌ای آمریکایی که تا اون لحظه با لبخند بزرگی در حال شمردن پول بود، دست از کارش برداشت و با لب هایی که دیگه اثری از لبخند در اونها نبود، به مینهو چشم دوخت.

-قضیه چیه مینهو؟ نکنه عاشق پسرِ مینسوک شدی؟

-به تو هیچ ربطی نداره.

برق شیطنت برای لحظه‌ای از چشمای رافائل گذشت. پوزخندی زد و قبل از رفتن مینهو و کوبیده شدن در، داد زد.

-پس عاشقش شدی...
_____________________________
با لبخند ذوق زده‌ای که برای لحظه‌ای رهاش نمی‌کرد، پشت میز همیشگی نشست و نگاه منتظرش رو به در کافه دوخت. جوری دلتنگ دیدن چهره و غرق شدن در آغوش دوست پسرش بعد از سه ماه دوری بود که به محض فرود اومدن هواپیما، باهاش تماس گرفته بود تا همدیگه رو توی کافهٔ همیشگی‌شون ببینن.
با به صدا در اومدن زنگولهٔ بالای در کافه که خبر از ورود کسی رو میداد، نگاهش رو به در کافه دوخت و با دیدن دوست پسرش که به سمتش میومد، لبخندش رو پررنگ تر کرد و تکونی توی جاش خورد.

-بالاخره اومدی مینهویا؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟

لبخند کمرنگی بخاطر شنیدن صدای پسرش بعد از مدت ها روی لب هاش نقش بست که با یادآوری موضوعی، سریع رنگ باخت. ظاهرا جیسونگ هم متوجه‌ تنش مینهو شد که نگاه ذوق زده‌اش در ثانیه‌ای جاش رو با نگاهی نگران عوض کرد.

-موضوع چیه مینهو؟ چیزی شده؟

مینهو نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و نگاه شرمنده‌‌اش رو به پسر کوچک تر دوخت.

+میشه بریم قدم بزنیم؟

-حتما

سریع از جاش بلند شد و با گرفتن دست پسر بزرگتر، به بیرون از کافه حرکت کردند. مدت زمان طولانی رو صرف پیاده روی در سکوت کردند، تا جایی که صبر جیسونگ به اتمام رسید و با کشیدن دست مینهو، اون رو به اجبار متوقف کرد.

-میشه بگی چیشده؟ داری من رو میترسونی.

مینهو با دیدن پلی که روبه‌روشون قرار داشت، به سمتش حرکت کرد و باعث شد جیسونگ هم با قدم های سست شده، دنبالش بره. رو به‌ روی جیسونگ، به نرده های کوتاه پل تکیه داد و دست هاش رو تکیه گاه بدنش کرد.

𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐 ^^Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang