Bloody Love (changin-hyunin)

150 12 0
                                    

با بیشترین سرعتی که می‌تونست خودش رو به پشت بوم خونه‌ش رسوند. چانگبین بعد از دریافت پیامی از هیونجین که خواسته بود با عجله به اون‌جا بیاد، چنان هول کرده بود که اصلا متوجه نشد چطور خودش رو به اونجا رسونده . حالا درحالی که فقط یک تیشرت نازک با شلوارک کوتاهی به تن داشت، اونجا ایستاده و به باد سردی که وحشیانه می‌وزید، اجازه می‌داد تا دمای بدنش رو پایین بیاره.

برای مدت کوتاهی روی زانوهاش خم شد تا ریتم تنفسش به حالت عادی برگرده. وقتی سرش رو بلند کرد، پسر رو دید که با شدت زیادی سرفه می‌زد . نگران از وضعیت بهترین دوستش، خواست به سمتش بره ولی با شنیدن درخواست پسر متوقف شد.

- جلو...جلوتر نیا.
- چیشده هیونجین؟ چه اتفاقی افتاده؟

هیونجین دستش رو که تا اون لحظه جلوی دهنش گرفته بود فاصله داد و بلافاصله مشتشون کرد. سرش رو پایین نگه داشت و با صدای گرفته‌ زمزمه کرد.

- من عاشق شدم هیونگ.

چانگبین با شنیدن این خبر خوشحال شد . لبخندی روی لبش نشست و قدمی به جلو برداشت.

- اینکه عالیه هیونی.

تقریبا فریاد زد :

- نیست هیونگ، نیست.

بالاخره سرش رو بلند کرد ، مستقیم به چشم های شوکه‌ هیونگش خیره شد و اجازه رهایی به اشک هاش رو داد. نگاه چانگبین خیره به لب های زیبایی بود که اینبار به جای رژلب، با خون رنگ‌آمیزی شده بودند. و پیراهن سفید و محبوب پسرک که گلبرگ های قرمز رنگ اون رو تزئین کرده بودند. حتی توی این وضعیت هم زیبا به نظر می‌رسید .

مرد درحالی که به سختی روی پاهاش ایستاد بود؛ به امید اینکه حدسش غلط باشه امیدوارانه چشم های خیسش رو به دونسنگش دوخت.

- بهم بگو که باهاش قرار میزاری ؟

هیون خسته لبخند کمرنگی مهمون لب‌هاش کرد و با باز کردن مشتش، اجازه داد گلبرگ های غرق در خونِ کامپالونا میان باد ‌پاییزی که گریبان گیر روزهاش شده بود به رقص دربیان.

- داره ازدواج می‌کنه هیونگ؛ با کسی که خیلی دوستش داره و میدونم که کنارش خوشبخت میشه. من نگرانی‌ای از این بابت ندارم. فقط...

چانگبین از شدت شوکی که بهش وارد شده بود، برای جلوگیری از افتادنش به دیوار تکیه داد.

- فقط چی؟
- بهم قول بده حواست بهش باشه هیونگ. من برای اینکه بخوام بیشتر از این با این درد زندگی کنم خیلی خستم . می‌خوام... می‌خوام همینجا زندگیم رو تموم کنم.

چانگبین خشمگین اشک های جمع شده توی چشماش که اجازه‌ی دیدن چهره‌ی دوستش رو نمی‌دادن پاک کرد و غرید :

- منظورت چیه ؟ می‌خوای چیکار کنی هیونجین؟ تصمیم احمقانه‌ای نگیر. میدونی که با عمل کردن میتونی خوب بشی و فراموشش کنی. تو حق نداری بخاطر یکی دیگه ترکم کنی.

هیونجین نفس عمیقی کشید و یک قدم دیگه به لبه‌ی ساختمون نزدیک شد.

- نمیشه هیونگ. به همین راحتی نمیتونم فراموشش کنم. حتی اگه هم بتونم، چجوری خودم رو ببخشم؟ اصن تو خودت منو می‌بخشی وقتی بفهمی من عاشق نامزدت، جونگین شدم؟

چشم های مرد گرد شدن و نفس توی سینه‌اش حبس شد.
با ناباوری زمزمه کرد :

- امکان نداره. تو ...چطوری ...
- خیلی وقته. جونگین توی کافهٔ کنار شرکت کار می‌کرد. همون کافه‌ای که موقع شلوغی شرکت بهش پناه می‌بردم و از دستت فرار می‌کردم.

با یادآوری خاطران اون زمان، لبخند کوچکی مهمون صورتش کرد.

- ولی نمی‌دونستم قراره توی دام زیبایی پسرک کافه دار بیوفتم. هیچوقت نمی‌خواستم این احساسات رو قبول کنم تا وقتی که اون رو به عنوان دوست پسرت بهم معرفی کردی و من فهمیدم که اشتباه کردم، اشتباه کردم که این علاقه رو پیش خودم نگه داشتم. گرچه حالا مهم هم نیست هیونگ، جونگین پیش تو خوشحال تره.

چانگبین نفس کلافه‌ای از چیزی که شنیده بود کشید و به موهاش چنگ زد. بین دو راهی بدی ایستاده بود. یا باید دست از عشق زندگیش می‌کشید و اجازه می‌داد دونسنگش به زندگی ادامه بده یا همینجا باید تصمیم احمقانه‌ای می‌گرفت و به زندگیش پایان می‌داد؟
ولی چانگبین در این لحظه و شرایط نمی‌تونست بذاره که به همین راحتی‌ها دوست بچگی‌هاش رو از دستش بده.

- هیون... حلش می‌کنیم باشه ؟ از اونجا دور شو، خطرناکه.

هیونجین لبخند شیرینی به هیونگش هدیه داد و قبل از اینکه خودش رو به پایین پرت کنه، رو به چانگبین لب زد:

- هیونگ فقط یادت باشه که این تقصیر تو نیست، باشه؟ خیلی دوست داشتم خوشحالیت رو کنار کسی که د‌وستش داری، ببینم ولی انگار سرنوشت دیگه‌ای برای من رغم خورده، اشکالی نداره. نگرانش نباش و لطفا برای من گریه نکن، این بیشتر ناراحتم می‌کنه. لطفا مواظبش باش و امیدوارم زندگی خوبی کنارش داشته باشی. خداحافظ بینی هیونگ...

_________
^^

𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐 ^^Where stories live. Discover now