part 10

128 25 24
                                    

کافه بستنی

دونگ ووک توی یکی از کافه بستنی های نزدیک مدرسه منتظر اومدن این سوک نشسته بود
چند دقیقه بعد با اومدن این سوک لبخندی کمرنگ بر روی لب هایش نقش بست و سعی کرد واکنشی
غیر طبیعی نشون نده

پس به آرومی از روی صندلی بلند شد و گفت
_اوه اومدی
+بابت دعوتت ممنونم
_خواهش میکنم، خوشحال شدم که اومدی، اومم تعریف بستنی های اینجارو زیاد شنیدم میخوای سفارش بدی؟
+باشه

+یونگیا بیا دیگه
جیهوپ دست شوگا رو گرفته بود و به زور به کافه بستنی آورده بود
شوگا با خستگی و خواب آلودگی گفت
_جیهوپ خودت که میدونی من از بستنی متنفرم
+اینقدر غر نزن لطفا فقط همین یکبار

شوگا خرناسه ای کشید و آروم گفت
_باشه
جیهوپ شوگا رو روی صندلی نشوند و منو رو بهش داد
شوگا چپ چپ به منوی توی دست جیهوپ نگاه کرد
_تو منو به زور از خواب بلند کردی و به بیرون کشوندی اونم فقط به خاطر اینکه بستنی بخوریم؟
جیهوپ بدون توجه کردن به حرف های شوگا به منو اشاره کرد
+انتخاب کن
شوگا از کلافگی چشم غره ای رفت و سرش رو چرخوند و با صحنه ای مواجه شد که باعث شوکه شدنش شد

شوگا این سوک رو با غریبه ای دید که باهم مشغول بستنی خوردن بودند
شوگا زیر لب زمزمه کرد
_این اینجا چیکار میکنه؟
+چیزی گفتی؟
شوگا به این سوک که چند قدمی باهاشون فاصله داشت اشاره کرد
_اونجا

جیهوپ متعجب به اون سمتی که شوگا اشاره میرد نگاه کرد
جیهوپ با دیدن این سوک لبخندی زد
+به نظر میرسه این سوک الان توی یک قرار عاشقانه باشه
شوگا از شنیدن حرف جیهوپ عصبانی شد و با عصبانیت گفت
_کدوم قرار؟من حتی اون پسره رو هم نمیشناسم معلوم نیست چجور آدمی باشه

لحظه ای بعد گارسون بستنی هارو آورد
جیهوپ تعظیمی کوتاه کرد و تشکر کرد
شوگا متعجب به بستنی ها خیره شد
_کی بستنی سفارش دادی؟

+متوجه شدم همینجوری بخوایم پیش بریم چیزی سفارش نمیدی برای همین خودم برات سفارش دادم
شوگا کی میخوای دست از نگاه کردنشون برداری؟
_باید از اون پسره مطمعن بشم
شوگا بستنیش رو برداشت و به سمت میز این سوک رفت

شوگا رو صندلی کنار این سوک نشست و لبخندی زد و گفت
_خب داشتید می‌گفتید گوش میدم
این سوک با دیدن شوگا لبخندش محو شد و آروم گفت
+تو اینجا چیکار میکنی؟
_این سوال رو من باید ازت بپرسم اینجا چیکار میکنی این مردک کیه؟

دونگ ووک با خجالت به این سوک نزدیک تر شد و زمزمه کنان گفت
×ایشون پدرته؟
شوگا با شنیدن حرف آروم روی میز کوبید و با صدای نسبتا بلندش گفت
_چطور جرعت می‌کن همچین حرفی رو بزنی؟
+دونگ ووک ایشون پدرم نیست... متاسفانه برادر بزرگترمه
×اوه با برادرت آشنا نشده بودم سلام من لی دونگ ووک هستم
شوگا به سرتاپای دونگ ووک با دقت نگاه کرد و گفت
_اومم خوشبختم میتونی شوگا صدام کنی
شوگا از روی صندلی بلند شد و تعظیمی کوتاه کرد
_من دیگه میرم روز خوبی رو داشته باشید
شوگا به این سوک نزدیکتر شد و نزدیک لاله گوشش زمزمه کرد
_اما بازم خیلی با این پسر بی سر و پا نگرد بهش اعتماد ندارم
این سوک از کلافگی پوفی کشید و گفت
+باشه
_خوبه
.
.
.
وقتی به هوش اومدم سردرد بد و عجیبی رو داخل سرم حس میکردم
آروم چشمام رو باز کردم و تصویر جونگکوک رو که روی صندلی چوبی کوچیکی نزدیکم نشسته بود به طور تار و مبهوت دیدم
+بیدار شدی؟
هنوز سرگیجه شدیدی داشتم و آروم زیر لب گفتم
_عوضی

love spell Where stories live. Discover now