part 1

14K 1.1K 142
                                    

"-یه آشپز اوتیسم؟!!!..... شوخیت گرفته؟؟.... نه نه نه به هیچ وجه اجازه نمیدم تو تیمم باشه!!"

.
چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت، امروز روز مهمی بود نباید دیر میکرد، پس از اون همه شکستی که تو پیدا کردن کار خورده بود بالاخره به لطف عمو شی‌هیوکش داشت به رویاش میرسید.
از تخت پایین اومد و خودش رو به حموم رسوند، بعد انجام نظافت شخصی صبحگاهیش به تخت و اتاقش هم میرسید ولی فعلا اولویت با خودش بود،همیشه همین وضع برقرار بود؛اول باید بعد بیدار شدن به حموم میرفت و بعد انجام تمرین لبخند زنی جلوی آینه به بقیه کارهاش میرسید که این کار رو با اصرارهای عمو شی‌هیوک انجام میداد چون طبق گفته‌ی عموش اگه سعی نکنه لبخند زدن رو وارد زندگیش کنه زندگی براش سخت‌تر میشه به هر حال تهیونگ از حرف‌هاش سردرنمیاورد به نظرش، خودش به اندازه کافی بلد بود لبخند بزنه،البته لبخند زدن‌های اون برای هر چیز و جانداری بجز "انسان‌ها" بود، شاید منظور عموش لبخند زدن در برابر انسان‌ها بود ولی تهیونگ با دیدن یه تخم مرغ نیم‌رو شده مرتب و بدون خمیدگی بیشتر ذوق میکرد تا آدم‌هایی که همیشه اون رو اذیت میکردن، درست مثل الان که با لبخند به سبد پر از صابونش نگاه میکرد-امروز کدوم رنگش رو استفاده کنم؟

سبد پر از صابونش که هر کدوم با نظم خاص و طبق قوانیش چیده شدن برای تهیونگ از موارد مهم زندگیش بود.
چشم‌هاشو ریز کرد و با دیدن صابون قرمز رنگ لبخند ریزی زد-آهاا آره خودشه...
_____

-من نمیتونم این دیوونگیه، تو میدونی مشتری ها در مورد ما چه فکری میکنن؟! باید آینده‌ی رستوران رو در نظر بگیری هیونگ!!!

نامجون دستی به گردنش کشید و همراه با اون نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و دست از قدم ورداشتن کشید-خدای من، جونگکوک میشه انقدر کله شق نباشی؟ بهت گفتم که دایی شی‌هیوک ازم خواسته که این جدیده رو بیارم رستوران، خودت هم میدونی اگه داییم حمایت مالیشو ازمون بگیره چی میشه.

جونگکوک چشماش رو تو حدقه چرخوند-از دست اون عوضی...
از جاش بلند شد و پیشبندش رو با حرص از روی میز کار نامجون ورداشت و مقابلش قرار گرفت-مطمعن باش نمیذارم بیشتر از سه روز اینجا باشه.
نامجون-یعنی اجازه میدی بیاد؟!
جونگکوک تو سکوت پیشبندش رو بست و به سمت در رفت و دستگیره رو چرخوند قبل اینکه از دفتر نامجون بیرون بره برگشت و بهش نگاهی انداخت-کاری میکنم که خودش از اینجا فرار کنه.
نامجون لباش رو روی هم گذاشت و دستاش رو به داخل جیب‌های شلوارش فرو برد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد،فعلا بهتر بود حرف دیگه‌ای نزنه جروبحث کردن با جئون جونگکوک تو این مورد بیهوده بود،از دیروز نگران این بود که چطور بحث اومدن تهیونگ رو باز کنه،اون اخلاق و وسواس‌های جونگکوک رو به خوبی میدونست و میدونست که قرار بود با مخالفت شدیدش روبه‌رو بشه ولی این کار رو باید انجام میداد،نه تنها بخاطر حرف داییش بلکه بخاطر تهیونگی که سال‌ها پیش بخاطر اختلالات و اضطراب‌های شدیدش به آمریکا رفته بود و به شدت دوستش داشت دلش میخواست این کار رو انجام بده، آهی کشید و به امید اینکه جونگکوک کله شق کوتاه بیاد به قصد نشستن پشت میزش و رسیدن به کار‌های حسابداری قدم ورداشت.
_____

THE MIRACLE OF LOVE | KOOKVWhere stories live. Discover now