"با ورود به اتاق مادرش اون رو روی تخت دید،نمیتونست تشخیص بده خوابیده یا اینکه...
با دیدن شیشههای خالیه قرص، روی عسلی پلکهاش تند تند روی هم قرار گرفتن و لباش از ناراحتی شروع به لرزیدن کردن، تصویر روبهروش رفته رفته تار شد تا اینکه همه چیز به سیاهی رفت..."
از اون روز تا به الان بیست سال میگذشت ولی تهیونگ یه روز هم حلقهی مادرش رو از گردنش بیرون نیاورده بود، مادری که تهیونگ خودش رو مقصرِ خودکشیش میدونست، اون به آرزوی این که یه روز بتونه پسرش رو بغل کنه مرد و تهیونگ هیچ وقت خودش رو نمیبخشید یا فراموش نمیکرد،درسته تهیونگ نمیتونست همذاتپنداری کنه یا احساسات بقیه رو درک کنه،ولی انگاری اون روز،بعد خودکشی مادرش تونست احساسات اون رو بفهمه.بنگ شیهیوک، دوست خونوادگی کیمها سعی کرده بود نامهی خودکشی مادر تهیونگ رو ازش قایم کنه ولی تهیونگ توی ده سالگی درست توی روزی که به مناسبت تولدش از پرورشگاهی که زیر نظر شیهیوک بود، به خونه دعوت شده بود،
نامهی خداحافظی مادرش رو سرِ یه بازیای که با نامجون انجامش میدادن پیدا کرد و خوند و اون روز بود که تهیونگ بیشتر از قبل توی خودش فرو رفت و از همگی فاصله گرفت، مادرش اون رو مقصر نمیدونست فقط از اینکه نمیتونست به پسرِ عزیزش حتی یه قدم هم نزدیک بشه احساس بدی داشت و از پسرش عذر میخواست، چون سن بالای خودش رو دلیل وضع تهیونگ
میدونست، البته این دلیلی بود که دکترها برای سندروم تهیونگ پیدا کرده بودن، چهل سالگی سن زیادی بود برای اولین بار مادر شدن...
بعد قضیهی نامه، برگردوندن تهیونگ به زندگی عادی غیر ممکن شده بود، همهی مربی و مشاورهای پرورشگاه تموم سعی خودشون رو میکردن تا تهیونگ حرف بزنه ولی تنها کاری که میکرد این بود که به یه نقطه زل میزد و حلقهی مادرش رو توی مشتش میگرفت، ارتباط برقرار کردن با تهیونگ سختتر از قبل شده بود و کسی نمیدونست باید چیکار کنه، تا اینکه یبار تهیونگ
وارد آشپزخونهی پرورشگاه شد و همه چیز تغییر کرد.به زندگی تهیونگ هدف و معنیای اضافه شده بود.
از پونزده سالگی تا بیست و شیش سالگی توی کالیفرنیا زندگی کرد و تموم این سالها بنگ شیهیوک یه روز هم ازش غافل نشد، توی تموم این سالها به کلاسهای آشپزی میرفت تا سرآشپز معروف و محبوبی بشه و بتونه به قولی که به خودش داده عمل کنه...
_____
از زیر وانِ پر از آب سرش رو بیرون آورد و چشمهاش رو به آرومی باز کرد، آب از موهاش پایین میچکید، هر وقت خودکشیِ مادرش به ذهنش میومد تهیونگ کلافه میشد و توی یه گوشه خودش رو جمع میکرد، با هر دو دستش موهاش رو به عقب فرستاد تا قطرههاش به صورتش نیافتن، پاهاش رو جمع کرد و سرش رو به آرومی روی زانوهاش گذاشت و سعی کرد بغضش رو قورت بده...
_____
جونگکوک برای بار هزارم در اون ساعت سعی کرد مادرش رو قانع کنه که خودش سرآشپزه و امکان نداره سوءتغذیه داشته باشه ولی اونهه نمیخواست باور کنه-مامان من سیر شدم دیگه بسه!!!
-لاغر شدی جونگکوکا!!اونهه از فرصت استفاده کرد و یه قاشق پر از غذا رو به داخل دهن جونگکوک هل داد-حرف نزن و بخور.
دست پخت جئون اونهه حرف نداشت و هر کسی که مادرِ جونگکوک رو میشناخت خوب میدونست که جونگکوک توانایی آشپزیش رو از اون به ارث برده.
جونگکوک-ماماننن!!!
سریع از روی صندلی بلند شد و از مادرش فاصله گرفت، غذاهایی که اونهه به دهنش هل داده بود رو با زور قورت داد و خودش رو به کنار پدرش که روی کاناپه نشسته بود رسوند-بابا نجاتم بده.
جونسانگ خندید و سری به نشونهی تاسف تکون داد-چاگیا،جونگکوکی ما بچه نیست...
اینبار رو کرد سمت پسر عزیزش و بدون هیچ لبخندی پسرش رو خطاب قرار داد-و جونگکوک تو هم این همه لوس بازی در نیار.
جونگکوک شونهای بالا انداخت و لبهاش رو غنچه کرد، خودش رو به پدرش نزدیک تر کرد تا جای نشستن برای مادرش باشه، کنار والدینش خبری از اون سخت گیری ها و حرفهای تند و تیزش نبود،پیش اونا جئون جونگکوک لوس و مامانی میشد.
عاشق وقت گذروندن با اونا بود البته تا وقتی که سالی سه بار اونا رو ببینه...
اونهه پسرش رو به آغوشش کشید-بیخیال عزیزم، خودتم میدونی بخاطر مشغلهی کاریش نمیتونیم زیاد ببینیمش اجازه بده یکم لوسش کنم.
جونگکوک که الان سرش روی شونهی اونهه بود با تخسی به حرف اومد-آره بابا، نظرت چیه تو هم یکم منو لوس و بغل کنی؟
جونسانگ چشم غرهای بهش رفت و دستهاش رو به دور هر دو حلقه کرد-پسرهی لوس.
جونگکوک خندید-یاا... آره اون منم.
اون همیشه همه چیز داشت و خونوادهاش همیشه حمایتش میکردن،یکی از بزرگ ترین دلایلی که جونگکوک تو این سن کم به موفقیتهای زیادی رسیده بود،حمایتهای مالی و معنوی پدر و مادرش بودن، البته توانایی فوقالعادهی جونگکوک توی آشپزی هم قابل چشم پوشی نبود.
اونهه آهی کشید و از هر دو فاصله گرفت-به نظرم بسه یکم هم فیلم ببینیم تا وقتی که ازمون خسته بشی و بیرونمون کنی.
جونگکوک دوباره به مادرش چسبید-یکم دیگه اینطوری بمونیم.
جونسانگ و اونهه لبخندی زدن و پسرِ یکی یدونهشون رو بیشتر توی آغوششون گرفتن...♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎
یه پارت بدون هیچ گونه مومنتی،ولی خب میخواستم تفاوت پسرامو توی خونواده و طرز بزرگ شدنشون رو کمی ببینیم با هم
اینم اضافه کنم میخوام مامان تهیونگ رو بزنم🥲
YOU ARE READING
THE MIRACLE OF LOVE | KOOKV
Fanfiction(کامل شده) "-یه آشپز اوتیسم؟!!!..... شوخیت گرفته؟؟.... نه نه نه به هیچ وجه اجازه نمیدم تو تیمم باشه!!" داستان تهیونگ آشپز با اختلال اوتیسم و جونگکوک سرآشپزِ سختگیر. شیپها:کوکوی،یونمین (این فف شامل شیپهای استریت اعضای بنگتن با عضو عزیز توایس،داهیون...