تهیونگ-باورم نمیشه از سگها میترسین.
جونگکوک-گفتم نمیترسم فقط نمیخوام نازش کنم!!با لحن حق به جانب و از خود مطمعن جونگکوک،تهیونگ کوتاه خندید و سعی کرد به چشمهای جونگکوک نگاه نکنه،دوتاشون نفهمیدن ولی خندهی تهیونگ اون لحظه جزو نادرترین اتفاقات ممکن بود،خندهاش واقعی بود...تمرینی در کار نبود و دلیل خندهاش، هر چند کوتاه جئون جونگکوک بود.
خودشون رو سیر کرده و بعد مرتب کردن آشپزخونه روی مبل نشسته و مشغول گپ زدن بودن که تولهی تهیونگ خواسته بود روی پاهای جونگکوک بشینه ولی با فریادش روبهرو شده بود و جونگکوک به هیچ وجه نمیخواست قبول کنه که ازش میترسه.
تهیونگ-آیگو جونگکوکا بیا اینجا، انگار شف واقعا خیلی میترسه.قصدش اذیت کردن جونگکوک نبود،فقط واقعا نمیخواست شفِش بخاطر توله سگش احساس نارضایتی کنه.
جونگکوک که به یه گوشهی مبل پناه برده بود،معترض به صدا دراومد-بیخیال کیم تهیونگ!!
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و سگش رو توی بغلش گرفت و از جونگکوک دورش کرد.
توی همون گوشهاش لبخند پهنی که نمیدونست دلیلش چیه روی صورت جونگکوک پیدا شد و به تهیونگ خیره مونده بود،با به یاد اوردن اینکه از اومدنش خیلی میگذره دست از نگاه کردن تهیونگ ورداشت و به ساعتش نگاهی انداخت،با دیدن عقربهی ساعت که نشون میداد نصف شبه دستهاش رو آروم بهم کوبید و از جاش بلند شد-خیلی خب کیم تهیونگ، ممنون بابت پاستا،من میرم دیگه.
تهیونگ-من تهیونگ خالی رو دوست دارم تا کیم تهیونگ.
همونطور که جونگکوک کوچولو رو نوازش میکرد به حرف اومده بود.
بنظرش "تهیونگ" خیلی خودمونیتر و بهتر از "کیم تهیونگ" بود،نه اینکه با فامیلیش مشکلی داشته باشه،فقط اون لحظه دلش میخواست توسط جونگکوک اونطوری خطاب بشه.
جونگکوک لبخندی زد-خیلی خب...تهیونگ شی فردا میبینمت.بدون هیچ اعتراضی قبول کرده بود.
تهیونگ هم از جاش بلند شد و جونگکوک به دست،بدون اینکه به چشمهای جئون جونگکوک نگاه کنه سرش رو تکون داد-شب بخیر شف.
جونگکوک هم متقابلا سری تکون داد و به سمت در رفت،هنوز دستگیره رو نچرخونده بود که به پشت برگشت و به اون پسره خستهی کنار مبل نگاه کرد، امشب حسابی باهاش حرف زده بود،اون ذهنیت فوقالعادهای داشت وقتی دلیل اسم توله سگش رو پرسیده بود،تهیونگ بهش توضیح داده و جونگکوک به زیباییِ قلب تهیونگ پی برده بود،کی برای اینکه کسی که ناراحت کرده رو خوشحال کنه اسم طرف رو روی حیوون خونگیش میزاره؟درسته اون واقعا عجیب بود ولی عجیب دوست داشتنی.
خدای بزرگ جونگکوک چش شده بود؟
نگاهش رو از تهیونگ گرفت و در رو باز کرد و از خونه بیرون رفت._______
تهیونگ با موهای خیس و بالاتنهی لخت از حموم بیرون اومد و خودش رو خم کرد تا تیشرتش رو از روی تختش ورداره،جونگکوک کوچولو یه گوشهای از تخت از خستگی خوابش برده بود، بعد پوشیدن تیشرتش به آرومی روی تخت نشست.
به روزی که به پایان رسونده بود فکر میکرد،واقعا از دست جئون جونگکوک دلخور و ناراحت بود ولی وقتی به یاد اورد که برای آروم کردنش چقدر حرفهای آرامش بخش زده بود ترجیح داد اجازه بده شام رو باهاش بخوره، اون انسانِ خوبی بود در غیر این صورت چه کسی منتظر میمونه تا کارکنی که براش دردوسر درست میکنه از خواب بیدار بشه تا از خوب بودن حالش مطمعن بشه؟
با همین افکار حوله رو ورداشت و دور موهاش پیچید و به زیر لحافش خزید.
______
دستش زیر چونهاش و پاهاش رو روی تختش دراز کرده بود و به صفحهی آیپدش نگاه میکرد،داشت با کنجکاوی درمورد سندروم تهیونگ میخوند و سعی میکرد یه چندتا چیز مهمی ازش یاد بگیره،چشمش به بالای صفحه افتاد و وقتی دید ساعت سه نصف شبه چشمهاش رو مالش کوچیکی داد و آیپدش رو قفل کرد و روی عسلی گذاشت،زیادی تو نوشتههای گوگل غرق شده
بود،لحاف رو کنار زد و خودش رو زیرش قایم کرد بعد اینکه چراغ رو خاموش کرد به آرومی زمزمه کرد-من از سگها نمیترسم...
______
-حرومزاده!!!
نامجون با حرص طول اتاقش رو طی میکرد و همش این کلمه رو تکرار میکرد.
نامجون-برم بزنمش با یه مشت میمیره خونش میافته به گردن من...لاشخوره عوضی!
جونگکوک هم داشت با ناراحتی وبلاگ براساتگی رو میخوند،طوماری از نوشتههای حقارتبار درمورد رستوران جیسو و سرآشپزِ معروفش جئون جونگکوک مخصوصا کارآموزه جدیدش یعنی کیم تهیونگ نوشته بود.
نامجون با کلافگی سرجاش ایستاد-جیسو اینو ببینه از ناراحتی سکته میکنه، این اصلا خوب نیست اصلا...
جونگکوک با عصبانیت لپتاب نامجون رو بست و سرش رو بین دستهاش نگه داشت و با صدای آرومی گفت-هیونگ کافیه...
نامجون پوفی کشید و روی یکی از مبلهای راحتی خودش رو ولو کرد-بدبخت شدیم....
______
تهیونگ با تموم خونسردیش سعی میکرد کاراملی رو که پخته بود رو روی کاغذ روغنی بریزه تا رشتههای نازکی دربیاره،بعد قضیهی دیروزش تموم دوستهاش،هواش رو داشتن و سعی میکردن زیاد بهش کار ندن.
*
پیشبندش رو محکم به روی کانتر پرت کرد و با عصبانیت روی یکی از صندلیهای آشپزخونه نشست،از براساتگی و امثال براساتگی متنفر بود، چرا اون کار رو کرده بود؟ نامجون هیونگ و جیسو نوناش بعد ازدواجشون خیلی زحمت کشیده بودن تا رستورانها رو سرپا نگه
دارن، با مرگ پدر و مادر جیسو توی یکی از سانحهی هوایی تموم اموال کیمها به تک دخترشون رسیده بود ولی جیسو جوونتر و بیتجربهتر از اون چیزی بود که بقیه فکرش رو میکردن همین باعث شد رستورانها تا حد ورشکستی پیش برن،ولی آشنایی با نامجون باعث شده بود که به خودش بیاد و با هم دست به دست بدن و با کمکهای مالی بنگ شیهیوک رستورانها رو نجات بدن اما الان چی؟ بخاطر حرف یک سرآشپز قراره همه چیز دوباره خراب بشه؟
همهی زحماتشون برباد میرفت؟
YOU ARE READING
THE MIRACLE OF LOVE | KOOKV
Fanfiction(کامل شده) "-یه آشپز اوتیسم؟!!!..... شوخیت گرفته؟؟.... نه نه نه به هیچ وجه اجازه نمیدم تو تیمم باشه!!" داستان تهیونگ آشپز با اختلال اوتیسم و جونگکوک سرآشپزِ سختگیر. شیپها:کوکوی،یونمین (این فف شامل شیپهای استریت اعضای بنگتن با عضو عزیز توایس،داهیون...