part 23

5.6K 807 79
                                    


جونگکوک داشت برای مرگ موفاسا آروم آروم اشک میریخت و تهیونگ هم به آرومی پاپ‌کورن‌ها رو داخل دهنش میذاشت، با شنیدن صدای بالا کشیده شدن ِ بینی جونگکوک بهش نگاه کرد.

با دیدن اشک‌های جونگکوک کاسه‌ی توی دستش رو پایین اورد و سرش رو کمی خم کرد-گریه میکنی؟!

جونگکوک با چشم‌های براقش بهش نیم نگاهی انداخت و سرش رو تکون داد-یاا نه نه نه....من گریه نمیکنم.

تهیونگ کاسه رو روی دسته‌ی کاناپه گذاشت و نزدیک‌تر اومد و با دقت به صورت جونگکوک نگاه کرد،جونگکوک هیچ وقت این همه به تهیونگ نزدیک نشده بود.

تهیونگ با انگشت اشاره‌اش اشک‌های جونگکوک رو نشون داد-ولی اینا اشکن!

جونگکوک که با نفس‌های آروم به چشم‌های خوشرنگ و جذاب تهیونگ نگاه میکرد با گیجی اوهومی گفت و توی جاش تکونی خورد.

تهیونگ با گرفتن جوابش عقب کشید و دوباره به مبل تکیه داد، پس چرا گریه‌ی اون درنیومده بود؟

جونگکوک که هنوز توی شوک نزدیک شدن تهیونگ بود با پریدن جونگکوک کوچولو به روی کاناپه به خودش اومد و با چشم غره کمی جابه‌جا شد و تا بین اون و تهیونگ دراز بکشه.

تهیونگ محو تماشای فیلم شد، با گریه‌ی سیمبا که بغل جنازه‌ی پدرش دراز کشید چشم‌هاش رو گشاد کرد.

جونگکوک دستش رو جلوی دهنش گرفت، شاید برای هر کسی این فقط انیمیشن باشه ولی نمیتونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره،از اینکه شیرشاه رو برای تماشا انتخاب کرده به خودش لعنت فرستاد.

تهیونگ با لب‌های جمع شده و حس کنجکاوی اخم ریزی کرد-چطور میتونی احساسات بقیه رو درک کنی؟

جونگکوک که با سوال تهیونگ دست از نگاه کردن انیمیشن ورداشته بود دماغش رو بالا کشید جئون جونگکوک مغرور کنار تهیونگ خیلی احساس راحتی میکرد،شونه‌هاش رو کمی بالا داد-نمیدونم...فکر کنم ذاتیه.

تهیونگ لب‌هاش رو توی دهنش فرو برد و سرش رو تکون داد، بعد اینکه از پرورشگاه بیرون رفته بود تموم سعیش رو میکرد که بتونه به قول بقیه مثل انسان‌های عادی رفتار کنه، مثل اونا درک و حس کنه ولی سخت بود، خیلی خیلی سخت بود همینا باعث میشد تهیونگ توی خودش بمونه، اما از وقتی‌که با جونگکوک وقت میگذروند انگار خوشحالتر و آزادتر از هر وقت دیگه‌ای بود.

جونگکوک به تهیونگ نگاه کرد، میتونست بفهمه که چقدر دلش میخواد اتفاقات اطرافش رو درک کنه، این رو اون شب وقتی داشت درمورد "سندروم اوتیسم" اطلاعات کسب میکرد فهمیده بود.

جونگکوک-آممم...باید خودت رو بزاری جای طرف اینطوری احساساتش رو درک میکنی.

تهیونگ سرش رو چرخوند سمت جونگکوک-آخه چطور؟ من نمیتونم بقیه بشم که من منم...

جونگکوک شروع به تکون دادن دستش کرد-آه هیونگ مجازا میگم.

تهیونگ با ناامیدی به جونگکوک نگاه کرد،از کنایه‌ها از استعاره‌ها از "مجازا"گفتن‌ها...از هر چیزی که باعث میشد متفاوت‌تر از بقیه بشه بیزار بود،پوفی کشید و دوباره به تلویزیون خیره شد.

جونگکوک لبش رو بین دندون‌هاش گرفت،واقعا میخواست به تهیونگ کمک کنه ولی نمیدونست چجوری...همینطوری توی افکارش غرق شده بود

THE MIRACLE OF LOVE | KOOKVWhere stories live. Discover now