part 30

5.7K 798 123
                                    

تهیونگ روبه‌روی پنجره‌ی پذیرایی وایستاده و حلقه‌ی مادرش رو توی مشتش گرفته بود،شام عالی پیش رفته بود و اون‌هه و جون‌سانگ با تموم توانشون سعی میکردن به تهیونگ خوش بگذره.

تهیونگ واقعا احساس خوشحالی میکرد خونواده‌ی جئون واقعا خونواده‌ی خوبی بود،ولی تهیونگ مثل هر کریسمس احساس تنهایی میکرد.

آخرین باری که با خونواده‌اش کریسمس رو گذرونده بود چه وقت بود؟
در واقع به یاد نمیاورد،آهی کشید و لب پایینش رو داخل دهنش فرو برد،بخاطر این کارش صورتش غمگین دیده میشد.

جونگکوک-تهیونگی هیونگی...

و جونگکوکی که در نبود بقیه مثل همیشه خودش رو برای هیونگش لوس میکرد.

تهیونگ با صداش سرش رو چرخوند و بهش نگاه کرد،در طول شام جونگکوک سعی میکرد مادرش رو کنترل کنه ولی اون‌هه دست از حرف زدن نمیکشید،این برای تهیونگ مایه‌ی اذیت نبود اون عاشق حرف زدن درمورد غذاهای مختلف و طرز تهیه‌شون بود،خصوصا اگه طرف مقابل مامان جونگکوک باشه،ولی خودِ جونگکوک نمیخواست هیونگ محبوبش اذیت بشه.

جونگکوک جلو اومد و کنارش قرار گرفت-مامانم دیوونت کرد مگه نه؟

تهیونگ سریع سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد-اون زنِ خیلی خوبیه.

جونگکوک به تهیونگ که حالا داشت از پنجره به بیرون خونه نگاه میکرد نیم نگاهی انداخت،با اون نیم رخش دل جونگکوک رو میبرد،امشب با تموم پر حرفی‌های اون‌هه و پرخوری‌های جون‌سانگ برای جونگکوک فوق‌العاده بود. بودن کنار تهیونگ حتی توی بدترین مکان هم لذت بخش بود.

تهیونگ با کمی مکث دوباره نگاهش رو به جونگکوک داد-آمممم....با من میایی یه جا؟

ابروهای جونگکوک بالا پریدن-الان؟

تهیونگ حلقه‌اش رو ول کرد و نفس عمیقی کشید-آره.

البته که جونگکوک میرفت،هرجا،هروقت که تهیونگ هیونگش بخواد-آره...آره!!

هر دو داشتن به چشم‌های هم نگاه میکردن،تهیونگ لبخند کوتاهی زد-بریم.

چرخید و از جونگکوک دور شد.

جونگکوک فقط سر جاش مونده و به تهیونگی که داشت کتش رو تنش میکرد نگاه کرد،چرا این همه جذاب و خاص بود؟

تهیونگ-جونگکوک‌شی بجنب...

جونگکوک با صدای تهیونگ به خودش اومد-اوه.

به جونگکوک کوچولو که جلوی شومینه خوابش برده بود نگاهی انداخت و از کنارش گذشت. پدر و مادرش مشغول سرو دسرها بودن،اگه بهشون میگفت قراره برن قطعا نمیذاشتن پس بدون خبر دادن سریع پالتوش رو ورداشت و به دنبال تهیونگ راه افتاد.
__________

بعد رفتن به خونه‌ی تهیونگ و ورداشتن چند کارتن بزرگ و سنگین دوباره سوار ماشین جونگکوک شدن و به آدرسی که تهیونگ وارد مسیر‌یاب ماشین کرده بود میرفتن.

جونگکوک که یه چشمش به راه و چشم دیگه‌اش به تهیونگی که کنارش نشسته،بود با کنجکاوی به حرف اومد-محض رضای خدا هیونگ اینجا کجاست؟

تهیونگ با انگشت اشاره‌اش موهایی که روی پیشونیش بودن رو بالا فرستاد-الان میبینی.

با دور زدن به ساختمون بزرگی رسیدن و جونگکوک ماشین رو نگه داشت-پرورشگاه؟

به تهیونگ که به ساختمون چشم دوخته بود نگاه کرد،حالا فهمیده بود...

تهیونگ با ذوق عجیبی به طرف جونگکوک چرخید-خب حالا بیا کمک کن کارتن‌ها رو پایین بیاریم.

جونگکوک با چشم‌های درخشانش سری تکون داد،یکی از صدها دلیلی که کیم تهیونگ رو دوست داشت؛تهیونگ واقعا پاکترین کسی بود که تا به حال دیده بود.
_________

یونگی دستی به شکمش کشید-یااا هوسوکا، تو توی استیک درست کردن حرف نداری.

هوسوک لبخند پهن و زیبایی زد و با افتخار سرش رو بالا گرفت-ممنون هیونگ!

جیهیو-یااا پارک جیمینِ احمق چرا با کتِ دوست‌پسرم نوشیدنی ریخته شده‌ روی زمین رو تمیز کردی؟

جیمین با شرمندگی الکی لبش رو آویزون کرد-اوه اون مال دوست پسرت بود؟....من واقعا عذر میخوام فکر کردم دستمالیه که هوسوک هیونگ و جی‌اون نونا باهاش زمین رو تمیز میکنن.

جیهیو چشم غره ای به برادرش رفت و برای پر کرد لیوان آبش به سمت آشپزخونه رفت،همه‌ی آشپزهای رستوران بعد گذروندن کریسمس با خونواده‌هاشون توی خونه‌ی هوسوک و دوست دخترش جمع شده بودن تا جشن کوچیکی داشته باشن حتی به تهیونگ هم پیشنهاد دادن،با اینکه مطمئن بودن که با جونگکوک قراره شام بخوره و همینطور هم بود.

در تمام طول شب جیمین سعی میکرد دوست پسر جیهیو رو اذیت کنه و جیهیو واقعا خسته شده بود.

یونگی سینه‌اش رو صاف کرد و موهای دوست پسرش رو نوازش کرد-بهت افتخار میکنم چاگیا!

جیمین نیشخندی زد-عاشقتم هیونگ.
*

جیهیو لیوان رو پر کرد و با حرص به ظرف شویی تکیه داد تا از آبش بنوشه ولی با ورود داهیون اخمش باز شد-داهیون؟

داهیون با کلافگی آهی کشید و کنار جیهیو وایستاد-خدای من...

جیهیو با لبخند ریزی گفت-چی شده؟ سوکجین اوپا میخواد برقصه آره؟

داهیون سرش رو پایین داد،طوری که بخاطر موهاش هیچی از صورتش معلوم نبود-خسته شدم اونی!

جیهیو با نگرانی سرش رو کج کرد-چی؟ من فکر میکردم که دوستش داری.

داهیون خنده‌ی عصبی‌ای کرد-بیخیال،من فقط،فقط به عنوان دوست میبینمش. ولی اون عینِ کنه چسبیده بهم.

جیهیو بازوی دوستش رو نوازش کوتاهی کرد-یااا دیوونه،اونقدرا هم بد نیست،اون عاشقته...

داهیون سرش رو به سینه‌ی جیهیو تکیه داد و با صدای ناراحتی به حرف اومد-ولی من نیستم...
*

سوکجین با چشم‌های پر از اشکش از در آشپزخونه فاصله و لب پایینش رو به دندون گرفت،به چشم داهیون یه کنه بود؟

چطور احتمال میداد داهیون هم اون رو دوست داشته باشه آخه؟

با ناراحتی کاپشنش رو ورداشت و سریع و بدون خداحافظی از خونه بیرون زد.

یونگی که با تعجب شاهد رفتن هیونگش بود با چشم‌های گشاد شده به در خیره موند-یااا چه اتفاق کوفتی رخ داد؟

__________

جونگکوک با ناراحتی به تهیونگ نگاه میکرد،تموم کارتن‌ها رو که پر از کادو بودن رو به پرورشگاه داده و به خونه برگشته بودن.

ولی هنوز داخل ماشین نشسته بودن،بعد تموم شدن کارشون تهیونگ به جونگکوک گفته بود که همیشه توی همه‌ی‌ مناسبت‌ها برای شاد کردن بچه‌های بی‌سرپرست بهشون کادو یا خوراکی‌هایی میفرسته تا کمی هم شده احساس تنهایی نکنن.

نمیدونست چرا ولی میخواست از گذشته‌اش به جونگکوک بگه،بهش بگه که چطور باعث مرگ مادرش شده و بعدش به بچه‌ای تنها و بی‌کس تبدیل شده،البته این تفکرات تهیونگ بود.

جونگکوک با اینکه داستان زندگیه تهیونگ رو میدونست ولی بازم با شنیدن دوباره‌اش از زبون خودِ تهیونگ خیلی ناراحت شده بود،خوب درک میکرد اینکه تهیونگ دلش رو براش باز کرده چقدر مهم و با ارزشه.

تهیونگ به در خونه‌ی جونگکوک نگاهی انداخت و با انگشتش چند تار مویی که جلوی صورتش بودن رو بالا فرستاد و دوباره به نگاه مهربون و پر از حسش به جونگکوک چشم دوخت-شب عالی‌ای بود جونگکوک‌شی.

جونگکوک لبخند خجالتی‌ای زد-برای منم هیونگ برای منم.
_____________


اون‌هه-جونگکوکی؟!

جونگکوک شونه‌ای بالا انداخت و یکی از کوکی‌های خوشمزه‌ای که خودش پخته بود رو وارد دهنش کرد-اسمش خوشگله ولی خودش سگ زشتیه.

بعد اینکه تهیونگ سگش رو صدا زد تا از طبقه‌ی بالا پایین بیاد و برگردن خونه،اون‌هه و جون‌سانگ کاملا وارد شوک شده بودن. هنوز با بودن یه سگ توی خونه‌ی پسرشون که از سگ‌ها وحشت داشت کنار نیومده بودن که اسمِ سگ رو شنیدن.

اون‌هه همون طور که دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش قفل کرده بود به پسرش که روی مبل نشسته و مشغول خوردن بود نگاه کرد،جون‌سانگ هم کنارش نشسته و با هم دونه دونه کوکی‌ها رو مزه میکردن.

اون‌هه-محض رضای خدا یابو میشه یکم به فکر پسرت باشی تا به فکر خوردن؟

جون‌سانگ پوفی کشید و یه کوکیِ دیگه رو وارد دهنش کرد.

اون‌هه با حرص از هر دو فاصله گرفت و روی یه مبل دیگه نشست،براش خیلی عجیب بود ولی حتما باید میفهمید چه خبره...
_________

با لبخند پیرهن تهیونگ رو تنش کرد و نفس عمیقی کشید،دست خودش نبود ضربان قلبش داشت تند تند میزد،انگار خودِ تهیونگ رو بغل کرده،سه ساعت پیش وقتی تهیونگ با ناراحتی از کودکیش میگفت واقعا دلش میخواست محکم بغلش کنه و بهش بگه کنارشه،ولی فقط به نگاه کردن و گوش دادن بسنده کرده بود،چون مجبور بود!

جونگکوک امشب تموم رازهای تهیونگ رو فهمیده بود،کیم تهیونگ انگار واقعا یه فرشته بود،یه فرشته‌ی جذاب،که برای جئون جونگکوک آفریده شده بود.

با لبخند یقه‌ی پیرهن رو بالا اورد و بوسه‌ای روش گذاشت و چراغ بالا سرش رو خاموش کرد و لبخند از ته دلی زد.
-آیششش عشق چیزه زیباییه...

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

سلااااام مهربونای من🙆🏻‍♀️🫠

میخواستم دو تا پارت بذارما ولی دفعات قبل دو پارت یا سه پارت با هم میذاشتم و چون تعداد کامنتها با هم زیاد میشه من نمیتونم به همشون جواب بدم🥲 و ناراحتم میکنه چون دوست دارم جوابتون رو بدم و با ذوقتون ذوق کنم.
امروز این رو داشته باشیم،فردا هم یه پارت دیگه میدم🤝🏻😌
و از تممممووومم حمایت‌ها و عشقتون ممنونم🥹 من و تهیونگ و جونگکوکم شما رو خیلی دوست داریم🫶🏻

THE MIRACLE OF LOVE | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora