part 2

7.8K 1.1K 71
                                    

نامجون با صدای تقه خوردن در اتاقش دست از نگاه کردن به برگه های جلوی دستش ورداشت و نگاهش رو به در داد-بفرمایید.
تهیونگ بعد اینکه مطمعن شد اجازه ورود گرفته به آرومی در رو باز کرد و با همون آرومی حرکات وارد اتاق کیم نامجون شد.
نامجون با دیدنش لبخند کوتاهی زد، آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود، سیزده سال پیش بود- خدای بزرگ، ته؟!!
تهیونگ سعی میکرد زیاد نزدیک میز نامجون نشه،دستاش رو مشت کرده بین آستین‌های گشاد و بزرگش جمعشون کرد و بعدش هر دو آستینش رو بهم رسوند و دست‌هاش رو جلوی شکمش نگه داشت و تعظیم کوچیکی کرد -سلام آقای کیم.

نامجون دست‌هاش رو تو هوا تکون داد و از روی صندلیش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت-محض رضای خدا خفه شو، وقتایی که تنهاییم
میتونی همون هیونگ بگی، آیشش خدا تو خیلی....خیلی عوض شدی!! آخرین بار وقتی دیدمت چند سالت بود؟
نامجون خوب میدونست که باید فاصله‌اش رو با تهیونگ حفظ کنه و بهش نزدیک نشه، پس با فاصله ازش وایستاد و به میزش تکیه
داد و با مهربونی به دوست بچگیش نگاه کرد.
تهیونگ بدون اینکه نیازی به فکر کردن داشته باشه سریع به حرف اومد-چهارده سال و دو ماهه بودم...
نامجون دست‌هاش رو جلو سینه اش قفل کرد و سرش رو با شگفتی به طرفین تکون داد-مرد!!!! انگار صد سال گذشته، وقتی دایی گفت قراره بیایی انتظار داشتم با یه پسره ریزه میزه‌ی زشتی روبه رو بشم ولی انگار تو این سیزده سال خیلی چیزا عوض شدن هان؟
درسته جثه‌ی تهیونگ به بزرگی خودش نبود ولی نامجون واقعا انتظار دیدن یه تهیونگ دیگه‌ای رو داشت
تهیونگ-آره خب طبیعتا...
کیم نامجون انتظار داشت همون پسر بچه‌ی سیزده سال پیش بمونه؟ گاهی درک کردن آدم‌های اطرافش سخت میشد،بنظر تهیونگ خیلی بی‌منطق میشدن.
نامجون-حالا بگذریم خیلی وقت هست برای حرف زدن، فعلا بیا بریم تا با هم تیمی‌هات آشنا شی.

تهیونگ سرش رو تکون داد و دست‌هاش رو از هم جدا کرد و با انگشت اشاره‌اش تارهای موهای ریخته شده روی پیشونیش رو با حرکتی یکم بالا فرستاد و با ترس و هیجانی که شدیدا سعی میکرد کنترلش کنه همراه نامجون به سمت در چرخید.
_______

جیمین-خدای من!!! یونگی چته الان جئون میبینه.
یونگی بی توجه به حرف دوست پسرش دوباره لب‌هاش رو روی لب‌های جیمین گذاشت و ازش جدا شد-ببینه مگه چیه؟
جیمین-دوست نداره از این کارا تو آشپزخونه انجام بدیم، خودت بهتر از من میدونی! حالا برو بزار به دسر‌هام برسم.
یونگی بیخبر از اطرافش از پشت جیمین رو بغل کرد و شروع به بوسیدن گردنش کرد-خب تو به دسر‌هات برس منم به مال خودم.
جونگکوک-اوهوم اوهوم...
با صداش جیمین سریع یونگی رو از خودش جدا کرد-شِ شف؟!
جونگکوک با اخم نگاهی به یونگی انداخت-بهتره به کاراتون برسین آقایون.
یونگی-بله شف.
با رفتن جونگکوک یونگی هم با لبخند شیطانیش دستی به باسن جیمین کشید و از اونجا دور شد-خداحافظ باسن قشنگ جیمینیِ من...
جیمین با چشم‌های درشت شده سریع وسط حرفش پرید-نکن از این کارا!!!
سعی کرد صورت قرمزش رو با پایین دادن سرش قایم کنه.
جونگکوک که خیلی ازشون دور نشده بود با شنیدن صداشون لبخند محوی زد و سرش رو با تاسف تکون داد، اصلا دوست نداشت تو آشپزخونه شاهد عشق بازیه اون دو باشه ولی کنترل کردن اونا،مخصوصا مین یونگی سخت بود حداقل هفته‌ای دو بار بهشون تذکر میداد، طوری نبود که به روشون بخنده و باهاشون صمیمی باشه ولی از طرفی خیلی هم سختگیری نمیکرد...البته از نظر خودش...وقت‌هایی که سرشون زیاد شلوغ نباشه یا جونگکوک رو مود بدش نباشه میتونست لاس زدن و یا عشق‌بازی‌های یونگی و جیمین رو تحمل کنه...

-آقای جئون؟

جونگکوک با شنیدن صدای جیهیو بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه جوابش رو داد-پارک جیهیو میخوام برم نگاهی به نوشیدنی ها بندازم لطفا خودتون حل کنین.
جیهیو همونطور که دنبال جونگکوک به سرعت راه میرفت به حرف اومد-آمم نه شف آقای کیم با آشپز جدید همین الان اومدن و تو آشپزخونه منتظرتونن.
جونگکوک با اخم برگشت و جیهیو با توقفش ایستاد و نگران به اخم بزرگ جونگکوک نگاه کرد.
جونگکوک-چی گفتی؟

جیهیو کپ کرده با انگشت شستش پشت سرش رو نشون داد-آ...آقای کیم و آشپز جدیده اومدن.... حرف اشتباهی زدم؟؟
جونگکوک نفس حرص داری کشید و از کنار جیهیو گذشت و به سمت آشپزخونه پا تند کرد،اصلا انتظار این خبر رو نداشت.
____

تهیونگ با چشم‌های گشاد شده و درخشان به اومدن جونگکوک نگاه میکرد، برای اون کار کردن و درس گرفتن از کسی مثل جئون جونگکوک
ِ رویای دست نیافتنی‌ای بود ولی الان اونجا تو رستورانی که سرآشپز محبوبش مشغول به کار بود قرار بود کار کنه خودش هم زیر نظر اون، از این بهتر؟
درسته از صبح میترسید کنترلش رو از دست بده ولی فعلا حس عجیب‌تری داشت و خوب میدونست این حس استرس ناشی از ترس نیست!
نامجون-هی جونگکوکا!! اینم از...

جونگکوک دستش رو به معنی سکوت بالا برد-درست سه ساعت و چهل دقیقه دیر کردی، آیا دلیل قانع کننده‌ای داری؟
این حرف‌ها رو خطاب به تهیونگی که روبه‌روش ایستاده و از بین تار موهای قهوه‌ای رنگش چشم‌های درخشانش دیده میشد، زد.
تهیونگ-من....
نمیدونست چی بگه،کم پیش میومد تهیونگ نتونه جواب سوالی رو نده خصوصا سوالی مثل این که جوابش معلوم بود،چون کیم نامجون ازش خواسته بود توی اون ساعت رستوران باشه.

نامجون-جونگکوکا من گفته بودم که این موقع بیاد.
با جواب نامجون نیازی نموند که تهیونگ سعی کنه جمله‌ بندی کنه...
جونگکوک نگاهش رو از پسره چشم خمارِ هم قدش گرفت و به نامجون داد-چرا مثلا؟
نامجون-از اولین روز قرار نیس که کار کنه مگه نه؟ امروز فقط میخوام با محیط و همکاراش آشنا بشه.
دوباره سعی میکرد با صدا و لحن آرومش جونگکوک عصبی رو قانع کنه.
جونگکوک پوزخندی زد و نگاه گذرایی به تهیونگ انداخت و از اونجا دور شد.

-عجله کنید!!! مهمونا کم مونده که بیان بهشون نشون بدین که کی هستین...
تهیونگ با حیرت به جنب و جوشِ روبه‌روش نگاه میکرد، البته دلیل تعجبش فقط منظره‌ی جلوش نبود. اون جئون تو مجلات و برنامه‌های تلویزیون زمین تا آسمون با چند لحظه پیشش فرق داشت،همیشه خودش رو مردی آروم و مودب نشون میداد و همین هم باعث شده بود تهیونگ اون رو الگو قرار بده، مردی که تو سن بیست و شیش سالگی موفق شده بود یه سرآشپز نمونه باشه طوری که همه‌ی کشور اون رو بشناسه ولی انگار اون همون شخصیتی که تهیونگ همیشه میپرستید نبود....

THE MIRACLE OF LOVE | KOOKVWhere stories live. Discover now